کاری تأثیرگذار و ماندگار به نام ایثار
1401-09-18
اهمیت تحقیق و پژوهش در زندگی
1401-09-18

شکیبا باش

چند وقتی بود که زندگی مشترک خود را با هم شروع کرده بودند

نشسته بودند و مشغول صحبت

پرسید: – نظرت چیه؟

گفت: – – در مورد چی؟

متوجه شد در آن لحظه اصلا حواسش به صحبت های او نبود

– ای بابا، در مورد اینکه یه کار درست و درمون برای خودمون دست و پا کنیم دیگه

– – فکر خوبیه، اما

– اما و اگر نیار، بخوایم میشه

– چرا شک داری!، این دنیای بزرگو ببین!، اگه قرار بود همه هر جای اون که هستن با اما و اگر زندگی کنن که دیگه هیچی، هیچ‌کس هیچ کار تازه و نویی انجام نمی داد

– من و تو به کار نقاشی روی سفال علاقه داریم پس می تونیم وسایل کارو بگیریم و شروع کنیم؛ از پسش بر میایم

– مشتری هم کلی سایت و شبکه اجتماعی برای تبلیغ وجود داره که می تونیم کارمون رو معرفی کنیم، تازه اقوام و آشناها و دوستا هم که هستن، شایدم به مرور زمان یه نمایشگاه هم زدیم

– – نمی دونم، این روزا خیلی کسلم، دست و دلم به کار نمیره

با هیجان خاصی گفت

– می دونی و م ی ت و ن ی م؛ زانوی غم بغل گرفتی که چی!؟، قراره یه بار زندگی کنیم پس بزار واقعا زندگی کنیم

– – گفتنش راحته، تو که در جریان هستی، می دونی تا اینجای زندگی خیلی بالا و پایین داشتم

– خب منم داشتم، همه داشتن، کیه که میگه نداشته!؟. بالاهارو ببین پایین هارو حساب نکن. راه ساختن ناامید نشدنه، معلولیت اول از همه تو ذهنِ آدمه، سالم و غیر سالمم نداره؛ میدونی چقدر آدمِ از نظرِ جسمی سالم با فکرای الکی تشریف فرما شدن به روانپزشک و تنها راه درمانشون شده دارو که باید یه عمر باهاش سر کنن!؟

– – این مدت خیلی فکرم مشغوله، حوصله ی هیچ کاری رو ندارم

– فکرتو باید مدیریت کنی، وقتی مشغول کاری بشی که بهش علاقه داری دیگه به چیزای منفی فکر نمی کنی، به انجام کار مشغول بشی توانایی پیدا می کنی، سرت گرم کاری مفید میشه

– همه به نوعی ضعف هایی دارن و آدم صد درصد کامل وجود نداره، از نظر جسمی سالم و غیر سالم هم نداره، آموزش باعث میشه ما خودمونو تا حد ممکن کامل کنیم و رشد کنیم

سرش پایین بود اما نگاه و گوشش به او و صحبت هایش

– چیه؟ چرا چپ چپ نگاه می کنی!

– – من آخر نفهمیدم این همه انگیزه و امیدو از کجا میاری!؟

به آرامی و شمرده شمرده گفت

– باور داشته باش، ایمان داشته باش، چیزایی که آموزش دیدی رو فراموش نکن و اونارو به کار بگیر، تو زندگی نیمه ی پُر لیوان و مثبتارو ببین، ذهنتو توانگر کن، الگوهارو فراموش نکن؛ تمام

چند دقیقه ای هر دو هیچ چیز نگفتند

نگاهش بر روی قاب عکسی نوشته دار بود که متنش را از اینترنت گرفته بودند و آن را برای چندمین بار با خود مرور کرد و به نوشته ی آن فکر می کرد: “تو را می نگرم, نه آنچنان که دیگران تو را می بینند. کیست همچون تو که نور خدا در درونش جاریست!؟، چشمانت را بسته ای تا مبادا با ارمغان نور خدا زشتی ها را ببینی. تو با گام هایت دالان های طولانی پُر از نور امید را می شکافی. تو در درونت قصرهای سر به فلک کشیده از روشنی ساخته ای که دست بینایی به آن نمی رسد، قصرهایی که خشت خشت آن را با چشم دل دیده ای و برهم نهاده ای. با توام! بنشین و ساعتی جهان نورانی درونت را برایم بازگو، برای منی که سال هاست چشم می چرخانم و هیچ نمی بینم”

به شریک زندگی‌اش نگاه می کرد که سرش در گوشی بود؛ ناگهان صدایش او را به خودش آورد

– ببین اینجا چی نوشته: سیما رئیسی یکی از دختران موفق بلوچ با وجود بیماری چشمی و در نهایت از دست دادن بینایی‌ تا مقطع دکترا ادامه ی تحصیل داده است و حالا یکی از زنان تأثیرگذار استان سیستان ‌و بلوچستان محسوب می‌شود. این بانوی موفق بلوچ در استانی که بیشترین آمار بی‌سوادی را دارد و درس خواندن زنان هم در آن با مشکلات زیادی همراه است با راه اندازی موسسه ی “آوای روشنایی چابهار” تاکنون توانسته بیش از هزار معلول و نابینا را در چابهار باسواد کند…

نزدیک شد تا چیزهایی را نشانش دهد

اینو ببین

اینو نگاه کن

– – جالب بودن

– ما می تونیم این داستانو جالب ترش کنیم، خیلیا مثل ما هستن

– – سخته، بدون پشتوانه و حمایت نمیشه، تا اینجاشم که اومدیم خیلی هنر کردیم

– همیشه برای همه همین بوده، اما می دونم نباید ناامید شد و دست روی دست گذاشت، ما که نباید ناامید بشیم

– – آخه سخته، نمیشه

– اوففف، چی بگم والا، تو باید می رفتی موزیسین می شدی, از بس ساز نالت کوکه

– باید اراده و پشتکار داشته باشی تا بتونی کاری رو انجام بدی؛ نشدم نشد، فدای سرت، بازم خیالمون راحته که تلاشمونو کردیم، غیر از اینه!؟

کمی بعد گفت

– – درست میگی؛ چند وقت پیش مطلبی رو خوندم از مسعود نوری صادقی

– خب کی هست، چی بود؟

– – هیچکی, یکی مثل ما؛ لیسانس حسابداری داره. گفته بود: “چون بیشتر دنبال موفقیت و پیشرفت علمی، فرهنگی و هنری خودم بودم وقتم پُر بود دیگه به خودم اجازه نمی دادم به مسائل حاشیه ای کنار خودم فکر کنم. زمان تحصیل مشوقم خانواده به ویژه مادرم که همیشه کنارم بوده و روحیه و انگیزه بهم می داد تا یک لحظه فکر نکنم بخاطر وضعیتی که دارم با دیگران متفاوت باشم و همیشه حامی من در تمام مراحل زندگیم بود و اعتماد به نفسم را بالا می برد تا خودمو باور کنم و خودم شخصا به امورات خودم بپردازم و نیاز به کمک دیگران نداشته باشم. معلولیت واقعا محدودیت نیست بلکه فرصتی برای کشف استعدادهای نهفته و پرورش آنهاست به شرط اینکه معلولان بخواهند و منتظر دیگران نباشند که گامی برای آنها بردارند بلکه خودشان سختی های گام های اول را تحمل کنند و از شکست نترسند، همت و تلاش کنند تا به موفقیت و پیشرفت برسند. خواستن توانستن است، معلولیت شما نقص نیست بلکه فرصت است برای شکوفا شدن استعدادهای نهفته ای که خداوند کریم در درون شما قرارداده است. مطالبه گر حقوق خود در جامعه و حضور و تأثیرگذار داشته باشید و خودتان را باور کنید که می توانید قله های ترقی و پیشرفت را طی کنید و خود باغچه‌بان‌ها*جبار باغچه‌بان– مبتکر و معلم ناشنوایان، بنیان‌گذار اولین مدرسه ناشنوایان کشور * شوید”

– بیا تحویل بگیر؛ این داستانا ساختگی نیستا, برای دنیای واقعیه. بهانههاتو بریز دور لطفا، یادت نره این جمله رو “آنکس که عاجز از خلق لحظه هاست معلول است نه من”

مشغول فکر به صحبت‌هایشان بود و با خودش موضوعات مختلف را سبک و سنگین می کرد

– اون کتابُ بده یه فال می گیرم اگه خوب اومد کارو شروع می کنیم میریم جلو، قبول!؟

بدون اینکه چیزی بگوید به آهستگی کتاب را به او داد و گفت

– – ق ب و ل

– نیت کن

هر دو در حس و حال نیت رفتند و کتاب را به آرامی باز کرد

– ببین، ببین، ببین، من گفتم, یا تو با حافظ دست به یکی کردی یا اون با تو, از بس هواتو داره؛ ببین چی میگه

مژده ای دل که دگر بادِ صبا باز آمد؛ هدهد خوش خبر از طَرْفِ سبا باز آمد

و شعر را برایش کامل خواند و تفسیر زیر شعر را هم برایش گفت: – “قدر نعمت های خداوند را بدان و به لطف او ایمان داشته باش چرا که زمستان زندگی ات به زودی گذشته و بهار امید جوانه خواهد زد”

لبخندی که نشان از امید بود زد و گفت

– – می دونی، من فکرای دیگه ای برای زندگیم داشتم، این ضعف جسمی رو پذیرفتم اما نشد به همه ی اون چیزی که می خوام برسم

همسرش در دفتری مشغول نوشتن جمله ای شد که به ذهنش رسیده بود: “کاش می شد تمام اتفاقات خوب را برای این سرزمین و مردمش دانلود کرد” و بعد گفت

– نگران نباش، به اون رویا هم می رسی, یه روزی شهر به شهر و روستا به روستا می ریم و برای خیلی از معلولین صحبت می کنیم و بهشون انگیزه می دیم تا اونا هم شروع کنن، اما اول باید خودمون گلیم خودمونو از آب بیرون بکشیم, می دونی که چی می گم!

نفس عمیقی کشیدو ما بین آن گفت

– – آره متوجه ام

انگار انگیزه گرفته بود

– – حالا میگی چیکار کنیم؟

– تو فعلا فقط روحیتو خوب کن، هیچ موقع اینجوری ندیده بودمت؛ فردا با یکی از بچه ها صحبت می کنم ببینم چی میگه، وسایل و می گیریم و شروع

– – باشه، روتو زمین نمیندازم، سعیمو می کنم

با حالت اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد گفت

– یه ایده ای دارم، چطوره بعدها به جای راه اندازی موسسه خیریه به معرفی و توانمندسازی اونایی که هستن مشغول بشیم!

چند لحظه ای هر دو به فکر فرو رفتند

– – آره راس میگیا، کم موسسه خیریه نداریم، اینجوری هم‌افزایی خوبی ایجاد میشه بینشون و هر خیّری که خواست به میل خودش به هر نیازمندی که مایل بود کمک کنه، مخصوصا مناطق محروم که واقعا شناخته شده نیستن

– دقیقا، فکر خوبیه نه؟

– – عالیه، خلاقیت و نوآوری همیشه جواب میده

– خب کم کم باید برم بیرون، دفترچه بیمه رو باید تمدید کنم، برمی گردم صحبت می کنیم

با آنکه چای را خودش ریخته بود به شوخی گفت

– چاییتم که یخ بود مثل خودت

خندید و گفت

– – برمیگردی که. راستی صفحتو تو شبکه اجتماعی یه نگاهی بنداز

در حال بیرون رفتن از خانه بود که در صفحه خود  این تصویر را دید

لبخندی زد و با خود اندیشید باید زندگی را ادامه داد

و این ویدیو را برای او فرستاد

همچنان هر دو با امید به ساختن روزهای آینده فکر می کردند و در تلاش بودند آن را با هم بسازند.

– – –

پی نوشت:

تقدیم به تمام معلولین که ناامیدی برایشان معنایی ندارد و خیلی چیزها را باید از آنها آموخت.

لینک های مفید:

۱

۲

۳

۴

۵

۶

۷

۸

۱۴۰۱/۹/۱۸

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *