خیلی وقت بود سعی داشت یکی از مهم ترین درس های زندگی و جزئیات مهم آن را به او یاد بدهد و امروز زمان آموختن آن درس مهم فرا رسیده بود
درسی که اگر آن را به خوبی به او می آموخت می توانست تا آخر عمر با آن زندگی خود را بسازد و محتاج هیچکس نباشد؛ بنابراین تصمیم گرفتند با هم به ماهیگیری بروند
وسایل مورد نیازشان را از خانه برداشتند و به سمت دریاچه حرکت کردند
در کنار اسکله نشستند
با لحنی پدرانه گفت: خب، شروع می کنیم پسرم؛ امروز برای اینکه شام، ماهی داشته باشیم باید ماهی بگیریم
بعد از آماده کردن چوب ماهیگیری و قلاب شروع به ماهیگیری کرد
چند دقیقه ای گذشت اما اتفاقی نیفتاد
پسر گفت: سخت است پدر؛ حوصله آدم سر می رود، پس ماهی ها کجا هستند؟
پدر به شوخی گفت: فکر کنم غذایشان را خورده اند و همه شان سیر هستند
با هم شروع به خندیدن کردن
پسر گفت: آنقدر چیز خوب در دریاچه هست که ماهی ها دلشان برای این غذایی که به قلاب وصل شده آب نمی افته
پدر گفت: نه همه ی ماهی ها، بر فرض که اینطور باشد، اما بعضی از ماهی ها خیلی شکمو هستند
– باید صبور باشی پسرم، تو زندگیت برای بدست آوردن چیزهای با ارزش باید صبور باشی
چند دقیقه بعد چوب ماهیگیری شروع به تکان خوردن کرد و پدر با حرکتی سریع چوب ماهیگیری را کشید تا قلاب در دهان ماهی به خوبی جا بگیرد
پدر گفت: پسرم نگاه کن، از اینجا به بعد باید به آرامی نخ قلاب ماهیگیری را جمع کنیم
به کمک هم شروع به جمع کردن آن کردند
ماهی آرام آرام به بالا آمد و در دستان پدر و پسر قرار گرفت و هر دو خوشحال شدند
پدر گفت: خب، حالا نوبت توئه
چوب ماهیگیری را به پسر داد و او با اشتیاق و به کمک پدر آن را برای صید بعدی آماده کرد و به دریاچه انداخت
هر دو منتظر اتفاق خوبی بودند که تمامِ ماهیگیران سرتاسر جهان وقتی که به ماهیگیری می روند منتظر آن هستند و آن اتفاق خوب پس از چند دقیقه افتاد و ماهی دوم صید شد
پسر با هیجان گفت: گرفتم پدر، گرفتم، هورااا
پدر گفت: آفرین، معلومه که خیلی سریع داری ماهیگیری را یاد می گیری
برای سومین بار قلاب ماهیگیری را به دریاچه انداختند و منتظر شدند. با اینکه تمام حواسشان به تکان خوردن نخ و چوب ماهیگیری بود اما گاهی منظرهای زیبای اطراف را هم نگاه می کردند. در آن محیط همه چیز نظم خودش را داشت و جوانی آن سمت دریاچه نشسته بود و منظرهای اطراف را نگاه می کرد و گاهی چیزی می نوشت، شاید داستان آنها را
پسر گفت: چند تا دیگه ماهی بگیریم پدر؟
– این آخریشه
– – من تازه دارم یاد میگیرم، نمیشه بیشتر بگیریم؟
– به تعدادی که هستیم؛ تو، مادرت و من. ماهی های دریاچه سهم دیگران هم هستند، اگر هر کسی به اندازه نیازش ماهی بگیرد همیشه ماهی برای همه وجود خواهد داشت؛ نگران نباش باز هم به اینجا می آییم
ماهی سوم کمی دیر به قلاب افتاد اما جالب اینکه از دو ماهی قبل بزرگتر بود
در مسیر رسیدن به خانه مفصل با هم صحبت کردند و پدر در حال مثال زدن و آموختن درس های مهم امروز به پسر بود
بعد از آنکه با هم به خانه برگشتند و شام خوشمزه ای را مادر خانه با ماهی های تازه صید شده درست کرد و میل کردند، پدر با مهربانی و جدیت رو به پسر کرد و گفت: خب پسرم، سه درس مهمی که امروز یاد گرفتی را برای من و مادرت تعریف میکنی!؟
پسر کمی فکر کرد و سه لیوان آب را کنار هم گذاشت و به یکی یکی اشاره کرد و با همان زبان شیرین کودکی اش شروع کرد به توضیح دادن:
۱- ماهی دادن به دیگران کار زیاد درستی نیست، اگه دیگران رو واقعا دوستشون داریم باید بهشون ماهیگیری یاد بدیم، تا وقتی ما کنارشون نیستیم خودشون بتونن ماهی بگیرن
۲- ماهی ها خیلی زود به قلاب نمی افتن، باید صبور باشیم تا بتونیم ماهی بگیریم
۳- و اینکه به اندازه ای که نیاز داریم ماهی بگیریم تا همه بتونن ماهی بگیرن، تازه اینجوری همیشه ماهی تازه می خوریم و به تکوسیستم ماهی ها اجازه می دیم خودشونو احیا کنن تا ماهی های دریاچه کم نشن
مادر دست پسر را با مهربانی گرفت و با لبخندی گرم و مادرانه گفت: آفرین پسرم، معلومه امروز درس های مهمیو یاد گرفتی که خیلی تو زندگیت میتونن مفید باشن؛ اما تکوسیستم نه عزیزم، اکوسیستم درسته
هر سه لبخند زدند و شب خوش و آرامی را با هم گذراندند
“با توجه به نور است که تاریکی از میان می رود”.
– – –
پی نوشت:
ممنون از
دوست خوبم مجید که چند ماه پیش در سفر و توقف در بندر انزلی سبب ساز نوشتن این داستان شد
و پدر و پسری که مشغول ماهیگیری بودند و جرقه ی این داستان را در ذهنم زدند، هر چند تصویر مقاله عکس آنها نیست.
۱۳۹۷/۵/۲۶
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا