قاسم بن حسن(ع)

در شب عاشورا امام حسین(ع) همه‌ی اصحاب خود را برای خواندن خطبه جمع نمود و فرمود: “من یارانی باوفاتر و بهتر از یاران خود سراغ ندارم و خاندانی نیکوتر و مهربان‌تر از خاندان خود ندیده‌ام” و بیعت خود را از آنان برداشت و فرمود: “به همه‌ی شما اجازه‌ی رفتن می‌دهم، پس همه آزادید که بروید و بیعتی از من بر گردن شما نیست”. در مقابل این سخنان, همه‌ی اصحاب آن حضرت با سخنان حماسی اعلام دفاع و وفاداری کردند؛ بعد از سخنان امام حسین(ع)، برادران، فرزندان، برادرزادگان آن حضرت و فرزندان عبدالله بن جعفر گفتند: “برای چه این کار را بکنیم!؟, تا پس از تو زنده باشیم!؟، خداوند هرگز آن روز را برای ما پیش نیاورد”. همه‌ی یاران امام حسین(ع) با همین مضامین سخن گفتند که: “به خدا سوگند تو را رها نمی‌کنیم بلکه جان‌هایمان را فدایت می‌کنیم و دست و صورت و گردن خود را سپر بلای تو قرار می‌دهیم که اگر در رکاب تو کشته شویم به عهدی که با پروردگار خود بسته‌ایم وفادار بوده و وظیفه‌ای که به عهده داریم را انجام داده‌ایم”. امام سجاد(ع) شاهد ماجرا بود و گفت وقتی اصحاب وفاداری خود را اعلام نمودند و از رفتن خودداری کردند پدرم فرمود: “همه‌ی شما فردا کشته می‌شوید و یک تن از شما زنده نخواهد ماند”. آنها گفتند: “سپاس خدای را که عزت شهادت همراه تو را نصیب ما کرد”. آن‌گاه حضرت برای آنان دعا خواند و فرمود: “اکنون به بالا نگاه کنید”، پس به جایگاه خود در بهشت نظر انداختند و امام جایگاه هر یک را نشان می‌داد

قاسم بن حسن(ع) فرزند گرامی امام حسن مجتبی(ع) که نوجوانی به سن بلوغ نرسیده بود در این فکر بود که این افتخار از آنِ مردان و بزرگ‌سالان است و شامل نوجوانان نمى‌شود، از این‌رو پرسید: “آیا من هم فردا کشته خواهم شد؟”. امام حسین(ع) با مهربانى پرسید: “فرزندم، مرگ در نزد تو چگونه است؟”. گفت: “شیرین‌تر از عسل”. حضرت فرمود: “آرى به خدا سوگند، عمو به فدایت، تو از آنان هستى که پس از گرفتار شدن به بلایى سخت کشته خواهى شد”

روز عاشورا نوبت مبارزه به قاسم رسید، براى کسب اجازه خدمت امام حسین(ع) آمد. حضرت وقتی چهره‌ی خوش‌سیمای او که همانند پاره‌ی ماه مى‌درخشید را دید و متوجه شد لحظه‌های آخر دیدار آنهاست, او را در آغوش گرفت و هر دو آن‌قدر گریستند تا بى‌حال شدند. باز قاسم اجازه خواست تا به میدان برود و امام امتناع فرمود. قاسم دست و پاى امام را بوسه مى‌زد و بر خواسته‌اش پافشاری می‌کرد ولى امام اجازه نمى‌داد تا سرانجام پس از اسرار زیاد موفق به دریافت اجازه شد. او در حالى که اشک‌‌هایش بر گونه سرازیر بود و مادرش بر در خیمه ایستاده او را نگاه مى‌کرد سوار بر اسب وارد میدان شد، رجزی خواند شاید افراد دشمن بیدار شوند: “اگر مرا نمی‌‏شناسید من پسر حسن,‏ نواده‌ی پیامبرِ برگزیده و امین هستم. این حسین همانند اسیرِ به گروگان گرفته شده در میان مردمی است که خدا آنان را از آب باران سیراب نسازد”، بعد دلاورانه مبارزه‌ای حیرت‌انگیز کرد و سپس از خستگی و زخمی که دید از اسب به زمین افتاد و عموی خود اباعبدالله(ع) را بلند صدا زد و گفت: “عمو جان!”، امام که خدا می‌داند در آن لحظه‌ها در دلش چه می‌گذشت مانند باز شکارى نگاهى به میدان انداخت، به سرعت پیش او رفت و مانند شیر شرزه به عمرو, که به قاسم زخم زده بود یورش بُرد و او را با شمشیر زد، دشمنانی که دور قاسم را گرفته بودند را دور کرد، سپس در کنار قاسم فرمود: “از رحمت خدا دور باد گروهى که تو را کُشتند و کسانى که جدّ تو در روز قیامت دشمن آنهاست به سبب تو”. بعد فرمود: “به خدا قسم بر عمویت سخت است که او را صدا بزنی اما او اجابت نکند یا اگر اجابت کند سودی نداشته باشد؛ به خدا قسم امروز روزی است که دشمنان عمویت فراوان و یارانش اندکند”. سپس پیکر مبارک او را بلند کرد و در آغوش گرفت و برد و در کنار شهدای اهل‌بیت قرار داد. آنگاه رو به آسمان گفت: “پروردگارا، اینان را نابود کن به طوری که یک نفرشان رها نگردد و آمرزش و مغفرتت را برای همیشه از آنان بگیر. ای پسرعموهایم و ای بستگانم صبر پیشه کنید، سوگند به خدا بعد از امروز هرگز ناگواری و ناراحتی نخواهید دید”.

منابع استفاده شده:

۱

۲

۳

۴