مو به موی یک روز از زندگی ام…

آیا باید ساک ها را بست و رفت؟
1395-04-01
ماهمیشه در معرض امتحانیم
1395-04-01

مو به موی یک روز از زندگی ام…

با صدای زنگ موبایل بیدار می شوم که مشخص می کند ساعت ۷ صبح است، از خداوند تشکر می کنم که یک روز دیگر فرصت داد تا زندگی کنم. کتری را آب می کنم و بر روی اجاق گاز می گذارم، دست و صورتم را می شویم و کمی در حیاط ورزش می کنم؛ چند نفس عمیق می کشم، جملات تأکیدی مثبت را با باور قوی به خودم تکرار می کنم و اکسیژن خالص را به بدنم دعوت می نمایم؛ آلودگی هوای تهران به ذهنم می آید و آن را با هوای تمیز روستا مقایسه می کنم و باز خدا را شکر می کنم که در روستای اسلامیه هستم. کتری جوش آمده، چای را دم می کنم و صبحانه را میل، بعد از مسواک آماده می شوم تا حرکت کنم به سمت یزد.

صدقه می اندازم، بسم الله می خوانم و پیاده به راه می افتم تا به خیابان اصلی برسم، هوا بسیار خنک است. مینی بوس سفید رنگی سر ساعت خودش می آید و سوار می شوم؛ بعد از سلام و احوال پرسی کنار صندلی راننده می نشینم که می شناسمش چون بیشتر روزها هر روز صبح همدیگر را می بینیم و با هم شروع به صحبت می کنیم. به تفت که رسید پیاده می شوم و پس از ۱۰ دقیقه خط واحد می آید، من و مسافرها سوار می شویم و به راه می افتد.

امروز پنج شنبه است، صدای رادیوی اتوبوس بالاست، مثل اینکه راننده مثل رادیو روی موج مثبتی قرار دارد؛ موسیقی سمفونی شماره ۵ “بتهون” موسیقی دان برجسته آلمانی که بعدها ناشنوا شد ولی جهانی شد از رادیو به گوش می رسد. از دور به یزد نزدیک می شوم و در ذهنم برنامه کاریم را مرور می کنم، البته آن را در دفترچه یادداشت کارهای روزانه ام نیز نوشته ام که همیشه همراه خود دارم. اتوبوس به یزد می رسد، “میدان باهنر” آخرین مقصد اوست.

 پیاده به سمت مرکز شهر به راه می افتم چرا که به پیاده روی علاقه دارم و عادت، هیچگاه هم علاقه ای به راندن اتومبیل یا موتورسیکلت نداشته ام و ندارم، بیشتر سفرهایم هم با قطار و اتوبوس انجام می گیرد. در مسیرم به همه چیز دقت می کنم، به دکوراسیون مغازه ها و نام آنها، به درختان و پرندگان که به این سبک زندگی در کنار آدم ها عادت کرده اند، به مردم که برخی غمگینند و برخی شاد و برخی نگران و برخی سر به زیر و برخی با تلفن در حال صحبت و خیلی ها در رودخانه ای “خیابان” که ماشین ها در آن جریان دارند در حرکت.

به “باغ ملی و میدان آزادی” می رسم و به “پاساژ ستاره” می رم؛ مثل همیشه به “فروشگاه رفاه” می روم، یک ساعتی در آنجا محصولات مختلف را بررسی می کنم تا ببینم کارآفرینان کشورم چه چیزهایی تولید کرده اند؛ گاهی با خودم برخی محصولات را از لحاظ نام “برند”، نوع بسته بندی و رنگ بندی آنها تحسین می کنم و برخی را مورد انتقاد قرار می دهم؛ در آخر چند چیز می خرم و با یک بستنی کیم روکش پرتقالی که خیلی به آن علاقه دارم و در مسیر آن را می خورم به راه می افتم، درست است که زمستان است اما برای من فرقی نمی کند.

چه در خانه باشم چه در اجتماع همیشه گوشی تلفنم سایلنت است؛ از ساعت ۹ در جیبم چند بار لرزیده و تا شب این لرزش ها ادامه دارد؛ صبح شده است و پیام های تبلیغاتی بی معنی و غیر مرتبط مثل هر روز در راهند که تا شب حدودا ۱۵ تایی می آیند و یک دقیقه ای برای حذف کردنشان زمان لازم است؛ هر شب موقع خواب بدون آنکه یکی از آنها را بخوانم همه را پاک می کنم، چند سالی از آنها ایده گرفته ام؛ امروز یکی از کارهای مهمی که در دفترچه یادداشت کارهای روزانه ام نوشته ام، رفتن به اداره مخابرات است تا برای همیشه آنها را لغو کنم.

به کتاب فروشی داخل می شوم، مثل همیشه به سمت ردیف کتاب های “موفقیت، بازاریابی و برندسازی” می روم؛ یک ساعتی کتاب های مختلف را بررسی می کنم تا بهترین هایشان را انتخاب کنم؛ گزینه اولم کتاب “اَل ریس و لورا ریس” است، پدر و دختری که در کارشان خیلی حرفه ای هستند و شرکت های بزرگ جهانی زیادی را با مشاوره خود به اوج رسانده اند؛ نام کتاب این است: “سقوط تبلیغات و ظهور روابط عمومی” که آن را نخوانده ام و تازه آن را آورده اند؛ کتاب را در قفسه می گذارم اما کمی بیرون تر از کتاب های دیگر تا یادم باشد آن را بردارم. کتاب های دیگر را بررسی می کنم، باز نگاهم به کتاب “استیو جابز” اثر “والتر ایزاکسون”می افتد؛ با وجود اینکه که آن را خیلی وقت پیش خریده ام، ۳ بار خوانده ام و در فواصل زمانی مختلف برخی بخش های آن را می خوانم، دوباره آن را برمی دارم و عکس روی جلد آن را نگاه می کنم، استیو جابر با چشمان نافذش در حال نگاه کردن به من است؛ یکی از مهم ترین شعارهای تبلیغاتی شرکتش”اپل”، از ذهنم عبور می کند: “متفاوت بیندیش”، کتابش را باز می کنم و چند خطی از آن را می خوانم، پُر از انرژی می شوم، آن را در جای خودش می گذارم و می گویم: “روحت شاد استیو، تو نشون دادی که میشه متفاوت اندیشید”. کتاب های دیگر را بررسی می کنم “قانون توانگری” نوشته “کاترین پاندر”، آن را هم بر می دارم چرا که تعریفش را در کتاب های مختلفی که قبلا خوانده ام شنیده بودم؛ کتاب های دیگر آنطور که باید توجه هم را به خود جلب نمی کنند. دو کتاب را در دست می گیرم و می روم تا مبلغش را پرداخت کنم؛ کارت عابر بانک را به صندوق دار می دهم، در این فاصله عصرهای مختلف از ذهنم عبور می کنند: “مبادله کالا به کالا، سکه، اولین پول کاغذی، حالا هم که دستگاه پوز و عابر بانک و چیزهای جدید دیگری که در راه هستند تا جای دستگاه پوز و عابر بانک را بگیرند”؛ رسیدش را می گیرم و به راه می افتم.

برای دیدن یکی از دوستانم که نقش پُر رنگی در نیمه دوم زندگی نامه ام دارد به اداره ثبت اسناد و املاک یزد می روم؛ در مورد شرکت هایم چند سوال دارم که باید از او بپرسم، او کسی است که دو شرکتم را به ثبت رسانده و دوستی ما از آنجا جریان گرفته. پس از دیدار با او به سمت “میدان شهید بهشتی” حرکت می کنم. در مسیر رفتن در ذهنم، برنامه هایی که برای دو شرکتم دارم را بررسی می کنم؛ کارآفرینی عشق من است و ایجاد اشتغال یکی از اهداف بزرگم؛ با خودم می گویم: “صبور باش محمد، ما اول از همه باید زیرساخت های سایت مأموریت+ و شرکت های وابسته به اون رو درست و اصولی بچینیم بعد اونا رو رشد بدیم، ما نیومدیم که بازنده از میدون بریم، ما اومدیم به یاری خدا برنده بشیم و کارهای بزرگی انجام بدیم، کارهای بزرگ هم نیاز به بررسی زیاد دارن و زمان می برن، پس صبور باش، عجله نکن”.

به مسیرم همچنان ادامه می دهم؛ پسری حدودا ۱۲ ساله که همیشه در این مسیر در کنار درب ورودی یک پاساژ تجاری می بینمش از دور دیده می شود و در حال انجام کار همیشگیش است: “پخش کاغذ های معطرِ عطر”. به او نزدیک می شوم، سرعتم را کم می کنم و به آرامی یک کاغذ معطر عطر از او می گیرم، دستی به شانه اش می زنم و با لبخند می گویم: “تو مرد بزرگی می شی”؛ لبخند او را می بینم و به راهم ادامه می دهم و کاغذ معطر شده به عطر را بو می کنم. اشک در چشمانم جمع شده، در چند جا این اشک عادی است، یکی وقتی پرچم کشورم را در موج باد می بینم و یکی وقتی کودکان کشورم را؛ در این دو جا جمله ای را همیشه به خودم می گویم: “تو مسئولی محمد”. سعی می کنم خودم را آرام و احساساتم را کنترل کنم.

به میدان شهید بهشتی می رسم و به آن سمت خیابان می روم، به دکه ی روزنامه فروشی می رسم، به روزنامه های ورزشی کاری ندارم، حدودا ۲۰ دقیقه ای با دقت تیترهای اصلی روزنامه های دیگر را می خوانم تا ببینم در کشور چه خبر است؛ برخی خبرها خوب هستند و برخی زیاد نه. دوباره به راهم ادامه می دهم، در مسیر چند ایده و جمله به ذهنم خطور می کند که آنها را در موبایلم می نویسم.

به یکی از بانک های خصوصی که در آن حساب بانکی دارم می روم تا مجله ای که هر ماه به چاپ می رساند را بگیرم، بعد با خط واحد حرکت می کنم به سمت “میدان امام حسین و مخابرات استان یزد”؛ درخواست لغو پیام های تبلیغاتی را می دهم؛ یکی از دوستانم که چند سالی ندیده بودمش را در آنجا می بینم، به خودم می گویم: “چه دنیای کوچکی”؛ با هم خوش و بش می کنیم و هم صحبت می شویم. ازدواج کرده، پدر شده و یک بچه هم دارد؛ عکس دختر کوچولویش را با موبایل نشان می دهد. به شوخی می گوید: “محمد حالا جواب تلفن هایم را می دهی؟”. می خندم، خودش هم فهمیده من دوست مجرد خیلی کم دارم و زیاد با مجردها گرم نمی گیرم چون در دنیای خودشان هستند، بیشتر دوستانِ نزدیکم متعهل هستند و از همان ۱۸ سالگی آغاز سفرم همین بود. به او می گویم: “حالا عاقل تر شدی فرزاد، چرا که نه”. اصرار می کند تا مرا با اتومبیل خود به جایی که می خواهم بروم برساند و به راه می افتیم به سمت میدان باهنر؛ از زندگی اش رازیست، درسش را تمام کرده و به اهدافش چسبیده و به مأموریتش مشغول شده، می خواهد صنایع دستی یزد را زنده نگه دارد، مغازه ای دارد و به فروش صنایع دستی مشغول است؛ می گوید: “چند روز یک بار به سایت مأموریت+ سر می زند و مطالب آن را مطالعه می کند”؛ کمی هم گله می کند که چرا مطالب بیشتری در سایت نمی گذارم، به او می گویم: “در حال کار بر روی نسخه دوم آن هستم؛ مأموریت+ تازه ۴ سالش شده، باید آروم آروم به رشد خودش ادامه بده وگرنه زمین می خوره، نمی خوام با عجله آیندشو خراب کنم”. می گوید: “خیلی منتظرم آینده سایت مأموریت+ را ببینم”. به او می گویم: “پس باید خیلی صبور باشی، اما به امید خدا در آینده می بینی مأموریت+ چه رشد جهانی کرده، از یک روستا پرواز کرده به سراسر دنیا”. لحظه آخر که مرا رساند می گوید: “محمد یک حرفت خیلی تو زندگیم تکونم داد، اونجا که گفتی: هر انسان موفقی یک مأموریت مهم در زندگی دارد که آن را به مرور زمان پیدا می کند و این می شود سرآغاز موفقیت های او”. به او می گویم: “خوشحالم که بیدار شدی فرزاد، روزی دیدمت که از زندگیت راضی هستی و موفقی”. با هم خدا حافظی می کنیم و با لبخند می گوید: “جواب تلفنم را بدیا”، و من سرم را تکان می دهم، لبخند می زنم و می گویم: “باشه” و آرام آرام دور می شود.

زمان برگشت به خانه است، به اتوبوس تفت در میدان با هنر می رسم و سوار می شوم، همیشه سمت پنجره می نشینم؛ بعد از حدود ۱۰ دقیقه اتوبوس به آهستگی شروع به حرکت می کند، یک لحظه خنده ام می گیرد “اتوبوس خسته است”، اگر می شد فهمید اتوبوس در آن لحظه چه می گوید خیلی جالب بود، حتما می گفت: “آه، دوباره باید مسیر تکراری هر روز را بروم، میان این ماشین های کوچک که خیلی به نو بودن و سریع بودن خودشان می نازند، نمی دانند که اگر اراده کنم همه آنها را با آخرین سرعتم پشت سر می گذارم؛ تازه من سال ها تجربه دارم، میدانم وقتی به پیچ رسیدم دقیقا در چه زمانی بپیچم و چقدر فاصله از اتومبیل های دیگر داشته باشم، این کوچولوهای نو این چیزها را به خوبی نمی دانند و یک اشتباه آنها ممکن است آنها را به صافکاری منتقل کند…”. از کانال تخیلاتم بیرون می آیم و آن را بر روی دنیای واقعی تنظیم می کنم؛ در مسیر مجله ای که از بانک گرفته ام را ورق می زنم تا ببینم چه مطالبی در آن نوشته شده تا مهم ترین هایشان را در زمان مناسب که تمرکز بیشتری دارم مطالعه کنم. جمله ای مهم از مجله توجهم را به خود جلب می کند: “موفقیت بدون ترسیم راه و نگاه به آینده امکان پذیر نبوده و نیست”؛ به چند نفر از دوستانم آن را پیامک می کنم “قشم، بندرعباس، چابهار، تهران”.  از پشت پنجره به خیابان، مغازه ها، عابران پیاده، ماشین ها و کوه ها نگاه می کنم. وقتی در اتوبوس هستم یاد سال هایی که پشت سر گذاشته ام می افتم که چقدر سریع گذشته اند، چون وقتی اتوبوس در حرکت است فقط چند ثانیه زمان داری تا یک سکانس از زندگی را که جلوی چشمانت است نگاه کنی، سریع می گذرد، چون در حرکت است و زندگی  و گذر عمر هم دقیقا همینطور می باشد.

آخرین مسافری هستم که در آخر تفت کارت می زنم و پیاده می شوم؛ در کنار خیابان می ایستم، به کوهی که روبرویم ایستاده نگاه می کنم و بعد به مسیر آمدن اتومبیل ها؛ دست بلند می کنم، قانون ۸۰ به ۲۰ پارتو را با خودم به گونه ای دیگر مرور می کنم: “از عبور ۱۰ اتومبیل ۲ نفر نگه میدارد”؛ ذکر زمان سختیم را نیز چاشنی کار می کنم و ۳ بار می گویم: “وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون”؛ ۵ دقیقه بعد از خواندن آن ذکر یک اتومبیل پراید کمی جلوتر از من نگه میدارد، به سمت آن حرکت می کنم و با لبخند می گویم: “آقا اسلامیه میرید؟”. راننده می گوید: “سوار شو”. جوان است، با او هم صحبت می شوم، برای پیدا کردن کار به یزد آمده اما کاری پیدا نکرده و در حال برگشتن به شهرشان یعنی شیراز است؛ در خودش است. کارت ویزیت مأموریت+ را به او می دهم؛ خوشحال می شود، می گوید: “به دنبال موفقیت است اما هیچ کجا پیدایش نمی کند”. خلاصه مرا به اسلامیه می رساند، هر کاری می کنم کرایه بگیرد، نمی گیرد؛ از او تشکر می کنم و خدا حافظی.

مثل رسم همیشه پنج شنبه ها، به سر خاک پدر و مادر بزرگم می روم، ساعت ۲ و نیم ظهر است اما برای من تفاوتی نمی کند؛ بعد از خواندن فاتحه و دیدن خانه ی آخر همه ی انسان ها که در زیر خاک خوابیده اند: “از دارا تا فقیر، از کودک تا جوان و پیر”؛ به خودم می گویم: “دلبسته ی دنیا نشی محمد، آخرین مقصد همینجاست”. به سوپرمارکت و میوه فروشی می روم، کمی با مغازه دارها هم صحبت می شوم، خرید می کنم و به خانه می آیم.

دوش می گیرم، استراحت و ناهار، بعد نیم ساعتی با خدا خلوت می کنم تا آرامش بگیرم و به وظیفه ام عمل کنم. آرام می شوم و لپ تاپ را روشن می کنم، دیشب کُلی فایل از اینترنت ذخیره کرده ام که باید آنها را بخوانم و بر روی آنها تحقیق و پژوهش کنم. هر ۱ ساعت بعد از مطالعه به خودم استراحت می دهم، چند تایی شنا می روم، آب می نوشم و گاهی میوه ای می خورم و صفحات مهمِ مجله ای که از بانک گرفته ام را می خوانم و زیر مطالب مهمش با خودکار خط می کشم؛ نزدیک غروب که شد نیم ساعتی هم در کوچه باغ های زمستانی اسلامیه قدم می زنم.

ساعت نزدیک ۸ و نیم شب است، تلویزیون را روشن می کنم، اخبار۲۰/۳۰ را می بینم، پس از آن اخبار شبکه یزد، پس از آن شبکه بازار و نمایش را می بینم؛ امشب قرار است فیلم سینمایی “حاشیه اقیانوس آرام” را بدهد، هیجان عجیبی دارم برای دیدنش “علمی تخیلی است”، فلش را هم گذاشته ام تا ضبطش کنم. شام درست می کنم و شروع می کنم به خوردن آن. گربه ی قهوه ای رنگی که همیشه سر بزنگاه پیدایش می شود از بالای پشت بام دیده می شود، با وقار و صبور آنجا نشسته و دم نمی زند، فکر نکنم از شام امشب خوشش بیاید “ماکارونی”، اما ۲ قاشق بر روی نان لواش می ریزم و برایش می اندازم، خنده ام می گیرد: “ماکارونی بر روی نان لواش”؛ به سمتش می رود اما زود بر می گردد و دوباره سر جایش می نشیند، خوشش نیامده؛ دلم راضی نمی شود، بعد از خوردن شام، سوسیس را از یخچال بیرون می آورم و چند تکه ای برایش می اندازم، این بار مطمئنم از آن خوشش می آید چون کوچک هم که بود به خوردن سوسیس علاقه داشت و من بیشتر سوسیس را برای گربه جان می گیرم، چون خبرهایی که درباره ی سوسیس شنیده ام اشتهایم را کور می کند. این گربه ی قهوه ای رنگ از زمانی که خانه ی مادربزرگم را بازسازی کردم و تبدیل شد به دفتر سایت مأموریت+، دیوارهایش بلندتر شده و دیگر در حیاط پیدایش نمی شود. شروع به شستن ظرف ها می کنم و به فکر فرو می روم و با خود می گویم: “طبیعت جاری و بافت تاریخی اسلامیه در مقابل شلوغی تهران و پیشرفت شتابانش، وااای که چقدر تفاوت وجود دارد؛ سکوت بی مثال روز و شب هایش و کوه های اسرار آمیزش هیچ وقت برایم تکراری نمی شوند، خواست خدا بوده که در اینجا با آرامش و سکوت به کارهایم برسم و آینده را خلق کنم؛ ترکیب روستای اسلامیه و سایت مأموریت+ خیلی هیجان انگیز است، یکی از عمق تاریخ و یکی از اثر تکنولوژی و پیشرفت شتابان انسان. از ترکیب روستای اسلامیه و سایت مأموریت+ چیز فوق العاده ای به دست می آید”؛ به یاد دیدار با فرزاد می افتم و در دلم شادی عجیبی احساس می کنم؛ همیشه بعد از موفقیت مخاطبان مأموریت+ اینگونه ام. ظرف ها را که شستم تلویزیون را خاموش می کنم تا سکوت برقرار شود، نیم ساعتی با خدا خلوت می کنم و بعد از نماز ۵ صفحه از معانی قرآن را می خوانم و در تفکر و آرامش غرق می شوم.

دوباره تلویزیون را روشن می کنم، در همه ساعاتی که پای تلویزیون هستم “از ساعت ۸ و نیم شب” سرم هم در لپ تاپ است، این دو کار را به خوبی با هم انجام می دهم، چرا که انجام کارهایی که به تمرکز کمتری نیاز دارند را می گذارم در هنگامی که تلویزیون روشن است. محال ممکن است روزها تلویزیون را روشن کنم، دل آشوبم می کند، چون حس می کنم وقتم به بطالت در حال گذر است، فقط شب ها از ساعت ۸ و نیم به بعد. برخی روزها که سخنرانی “استاد ازغدی” پخش می شود ساعت ۷ شب به بعد. به خانه مان در تهران تلفن می زنم و با پدر و مادرم صحبت می کنم، مادرم مثل همیشه برایم دعای خیر می کند؛ بعد به بهترین برادر دنیای خودم “محمود” پیام می دهم و او نیز پیامی می فرستد. یکی از دوستانم می آید و نیم ساعتی را با هم صحبت می کنیم و بعد می رود. ساعت ۱۱ به بعد حاشیه اقیانوس آرام را می بینم و آن را ضبط می کنم، خیلی تماشایی و هیجان انگیز است؛ به اینترنت وصل می شوم به مأموریت+ سر میزنم، ایمیل ها را چک می کنم و به سایت هایی که باید بروم و تا ساعت ۲ بیدارم؛ سرعت اینترنت خیلی پایین است اما همینش هم جای شکر دارد و کارم را راه می اندازد. بیشتر صفحات را از اینترنت بر روی لپ تاپ ذخیره می کنم تا فردا صبح آنها را با تمرکز بیشتری مطالعه کنم. در این چند سال متوجه شدم اقیانوس دانش و علم پایانی ندارد و هر چه جستجو می کنم به یک بی نهایت می رسم و چه لذت بخش است در این اقیانوس شنا کردن برای ماجراجویی، جستجوی ناشناخته ها و کشف آنها. بعد از دیدن فیلم در حالی که در اینترنت هستم، کمی آهنگ گوش می دهم: “محسن چاوشی” آلبوم “پاروی بی قایق” آهنگ های ۱، ۲، ۳، *۵*  و ۷ تش هیچ وقت برایم تکراری نمی شوند. در این سال ها بیشتر آهنگ های “رضا صادقی” و محسن چاوشی را گوش می دهم چون بیشتر به دلم می نشینند؛ شاید جدا از آهنگ های زیبا و پُر مفهومشان به خاطر اینکه اهل جنوب کشور هستند و خونگرم بودنشان در صدایشان پیداست و من را وقتی از جنوب دورم در آن حال و هوا نگه می دارند، چون به جنوب کشورم خیلی علاقه دارم، خیلی.

ساعت نزدیک ۱ صبح است، اینترنت را قطع می کنم، از دنیای مجازی بیرون می آیم و به دنیای افکارم پا می گذارم، یک ساعتی بر روی کتاب هایی که در حال نوشتن آنها هستم کار می کنم تا ساعت به ۲ برسد. ساعت ۲ که شد لپ تاپ را خاموش می کنم و موقع خواب برنامه ی فردایم را آماده می کنم، باید از فردا شروع کنم به خواندن دو کتابی که گرفته ام. یک سیب می خورم، چراغ ها را خاموش می کنم و چراغ خواب را روشن و به رخت خواب می روم. پیام های تبلیغاتی را بدون آنکه یکی را کامل بخوانم همه را از قسمت پیامک های گوشی پاک می کنم، زنگ موبایل را چک می کنم که روی ساعت ۵ صبح برای صحبت با خدا تنظیم باشد، روزی را که گذرانده ام با خودم مرور می کنم، ۵ بسم الله، ۵ قل هوالله و ۵ الحمدالله می خوانم، از خداوند تشکر می کنم که روز خوبی را به من هدیه داد و به بهترین شکل گذشت، فکرم را از تمام افکارم خالی می کنم و به خواب می روم.

– – –

پی نوشت:

“این متن صبح روز بعد از پنج شنبه نوشته شده است”.

۱۳۹۳/۱۲/۱

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *