قدرت عهدِ شباب، می توانست مرا تا به خدا پیش بَرَد

بذر شادی
1397-09-16
دو دلیل مهم در نرسیدن به رویاها و اهداف و چگونگی عبور از آنها
1397-09-16

دلم برای نوشتنِ مقالاتی از این دست، برای شما عزیزان به شدت تنگ شده بود

مقالاتی که خداوند مخاطبِ خاصِ مقاله باشد

او که از ما خواسته است: “تأثیرگذار و مفید باشیم، موفق باشیم، شاد باشیم، خوشبخت باشیم، سلامت باشیم، با علم و دانش رفیق و متفکر باشیم، مهربان باشیم، عاشق باشیم، به استعدادهای درونیمان توجه کنیم و خیلی چیزهای دیگر و از همه مهمتر به معنای واقعی انسان باشیم”

واقعا جز تو*خداوند* چه کسی موفقیت و خوشبختی واقعی ما را می خواهد؟

حتی ممکن است نزدیک ترین انسان ها به ما که واقعا دوستشان داریم و یا آنها واقعا دوستمان دارند، خواسته یا ناخواسته ما را از تو دور کنند

و دوری از تو یعنی: “دوری از اصلِ خویش” و بعد از این ماجرا، اگر عمیق بنگریم، زندگی، دورِ باطلی است که تمامی ندارد، حتی اگر به خوبی سپری شود

ای کاش این موضوع را درک کنیم که ما در زندگی فقط باید به خودت پاسخگو باشیم نه به هیچکس دیگر

هر نیتی که داریم و هر کاری که انجام می دهیم، چه در زندگی شخصی، چه در خانواده، چه در کار و چه در اجتماع، باید ببینیم آن نیت ها و آن کارها مورد پسند جانِ جانانمان هم هستند و یا که نه

تو به ظاهرِ انسان ها، به اینکه اهل کدام نقطه از جهان هستند کاری نداری، تو به قلب ها و طرز فکرهای ما کار داری

تو را شُکر که مثل خیلی از افراد که درگیر ظاهر هستند نیستی، آنها که ظاهر را ملاکِ با تو بودن می بینند و خیلی راحت قضاوت می کنند دیگران را

چه خوب که تو خدایی و به باطنِ انسان ها توجه داری نه به ظاهر و رنگ و ریا

امید، عمری که گذشت و در حال گذر است در راه خشنودی تو باشد

و حسرت نشود روزی و ای کاش نشود روزی که بیهوده گذشت عمر

که اندوخته ی ما نزد تو خجالت و شرمندگی باشد و بس.

همراهان خوبم، هدفی فراتر از داشتنِ یک زندگی خوب و آرام در پسِ زیستنِ هر یک از ما وجود دارد، امیدوارم این شعر پُر معنا و مفید در زیر، خیلی چیزها را برای شما مشخص کند:

طی شد این عمر تو دانی به چه سان؟

پوچ و بس تند چنان بادِ دمان

همه تقصیر من است این را و خودم می دانم که نکردم فکری

که تأمّل ننمودم روزی، ساعتی یا آنی

که چه سان می گذرد عمرِ گران؟

کودکی رفت به بازی، به فراغت، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات

همه گفتند: کنون تا بچه است بگذارید بخندد شادان

که پس از این دگرش فرصتِ خندیدن نیست، بایدش نالیدن

من نپرسیدم هیچ، که پس از این ز چه رو، نتوان خندیدن؟

نتوان فارغ و وارسته ز غم،‌ همه شادی دیدن؟

همچو مرغی آزاد، هر زمان بال گشادن؟

سر هر بام که شد خوابیدن؟

من نپرسیدم هیچ، که پس از این ز چه رو بایدم نالیدن؟

هیچ کس نیز نگفت: زندگی چیست، چرا می آییم؟

بعد از این چند صباح به چه سان باید رفت؟، به کجا باید رفت؟

با کدامین توشه به سفر باید رفت؟

من نپرسیدم هیچ، هیچکس نیز به من هیچ نگفت

نوجوانی سپری گشت به بازی، به فراغت، به نشاط

فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات، بعد از آن باز نفهمیدم من، که چه سان عمر گذشت؟

لیک گفتند همه، که جوانست هنوز، بگذارید جوانی بکند

بهره از عمر بَرَد، کامروایی بکند، بگذارید که خوش باشد و مست

بعد از این باز ورا عمری هست

 یک نفر بانگ بر آورد: که او از هم اکنون باید فکرِ آینده کند

دیگری آوا داد: که چو فردا بشود فکرِ فردا بکند

سومی گفت: همانگونه که دیروزش رفت، بگذرد امروزش، همچنین فردایش

با همه این احوال من نپرسیدم هیچ، که چه سان دی بگذشت؟

آن همه قدرت و نیروی عظیم به چه ره مصرف گشت؟

نه تفکّر، نه تعمّق و نه اندیشه دمی

عمر بگذشت به بی حاصلی و مسخرگی

چه توانی که زکف دادم مفت، من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

قدرت عهدِ شباب، می توانست مرا تا به خدا پیش بَرَد

لیک بیهوده تلف گشت جوانی هیهات

 آن کسانی که نمی دانستند زندگی یعنی چه

رهنمایم بودند، عمرشان طی می گشت بیخود و بیهوده

و مرا می گفتند که چو آنها باشم، که چو آنها دایم

فکر خوردن باشم، فکر گشتن باشم، فکر تأمین معاش

فکر ثروت باشم، فکر یک زندگی بی جنجال، فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت:

زندگی ثروت نیست، زندگی داشتنِ همسر نیست

زندگانی کردن فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست

من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت

ای صد افسوس که چون عمر گذشت، معنیش می فهمم

حال می پندارم هدف از زیستن این است رفیق:

من شدم خلق که با عزمی جزم

پای از بند هواها گُسَلَم، گام در راه حقایق بنهم

با دلی آسوده، فارغ از شهوت و آز و حسد و کینه و بخل

مملو از عشق و جوانمردی و زهد، در ره کشفِ حقایق کوشم

شربتِ جرأت و امّید و شهامت نوشم، زره جنگ برای بد و نا حق پوشم

ره حق پویم و حق جویم و پس حق گویم، آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم

شمعِ راه دگران گردم و با شعله ی خویش

ره نمایم به همه گر چه سرا پا سوزم

من شدم خلق که مثمر باشم

نه چنین زائد و بی جوش و خروش

عمر بر باد و به حسرت خاموش

ای صد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم

کاین سه روز از عمرم به چه ترتیب گذشت:

کودکی بی حاصل، نوجوانی باطل، وقت پیری غافل

به زبانی دیگر:

کودکی در غفلت، نوجوانی شهوت، در کهولت حسرت/ منبع موثقی از شاعر این شعر پُر معنا و مفید پیدا نشد

دکلمه شعر

۱۳۹۷/۹/۱۶

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *