هنر و هنرمند
1397-02-21
گلچین
1397-02-21

شنبه ی اسرارآمیز

شنبه ی هفته ای که گذشت روز بسیار عالی، پُر هیجان و اسرارآمیزی برایم بود

صبح از خانه بیرون آمدم تا از روستای “اسلامیه” به شهر “یزد” بروم تا به کارهایم برسم

اما در چند لحظه همه چیز تغییر کرد

کوهی که روبرویم بود عجیب مرا به سمت خودش می کشاند

چند وقتی بود که دوست داشتم برای اولین بار فتحش کنم

اما این بار در طی چند دقیقه عزمم برای فتحش جزم تر شده بود

با خودم گفتم: “وااای، دیگه طاقت ندارم”

راهی شدم؛ در مسیر چند قرار کاری و دیدار را کنسل کردم و به سمت این کوه حرکت کردم

ماجراجویی همین است، یک دفعه بخواهی کاری غیرمعمول انجام دهی

با نگاه عمیق به طبیعت از کوچه باغ ها گذشتم و آرام آرام به کوه نزدیک شدم

همه جا آفتاب صبحگاهی را فراگرفته بود، اما در جایی نزدیک به کوه، چند درخت سرسبز و سایه دیده می شد و پرندگانی که صدایشان از دور به گوش می رسید

رفتم تا رسیدم؛ به که چه جای دنجی!. این اولین بار بود که به این کوه می آمدم، از دور اصلا آبی در این کوه به چشم نمی خورد اما وقتی نزدیک شدم دیدم نمی از آب، از بالای کوه به پایین می ریزد، تأثیر باران شب پیش بود

به بالای کوه نگاه کردم، چیزی از یک دیوار صاف کم نداشت و از جایی که ایستاده بودم راهی برای بالا رفتن از آن دیده نمی شد

اما به ندای قلبم گوش دادم و مسیری را در پیش گرفتم

راهی پیدا کردم و حسی مرا تشویق می کرد به بالا رفتن

بالا رفتن از کوه سخت است، اما من آنقدر هم نابلد راه نیستم و کوهنوردی زیاد رفته ام، در آن لحظه جمله ای که خیلی وقت پیش در اینترنت خوانده بودم در ذهنم تداعی شد: “معمولا جاده های سخت، به مقصدهای زیبا می رسند، دوام بیاورید”. خلاصه تا نیمه های کوه بالا رفتم و به نزدیکی آن جایی که نمی از آب باران از آنجا به پایین جاری شده بود رسیدم

یک راه به فاصله ۲۰ سانت عرض برای جای پا و ۱ متر طول برای عبور و یک پرتگاه حدودا ۱۰۰ متری زیر پایم. وااای که چقدر ترسناک و هیجان انگیز بود؛ می افتادم کارم تمام بود

اما ریسک پذیری ام مرا رها نکرد؛ من انسان ریسک پذیری هستم اما احتیاط را هم صد در صد رعایت می کنم

نمی دانستم آن طرف این گذرگاهِ خطرناک چه خبر است، اما حسی مرا به ادامه مسیر تشویق می کرد

بنابراین بسم الله گفتم، آرام آرام قدم هایم را برداشتم و از آن گذرگاه خطرناک رد شدم، نفسی عمیق کشیدم و به پایین نگاه کردم و گفتم: “وااای خدااای من”. در این بین، شعری از حافظ در ذهنم تداعی شد: “اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش”

از آن به بعد راه بندی عریض پدیدار گشت که خطری از پرتگاه نداشت

به حرکتم در تنها مسیری که پیش رویم بود ادامه دادم

به جایی رسیدم که گودالی دقیقا در لبه پرتگاه ایجاد شده بود و پُر از آب بود

برایم خیلی جالب بود، نمی دانستم عمق گودال چقدر است. گودالی در لبه ی پرتگاه آن هم در دل این کوه سخت، با خودم گفتم: “هیچ کار خدا بدون حکمت نیست، باران دیشب حسابی پُرش کرده است، این آب برای پرندگان و حیواناتی که اینجا زندگی می کنند عالیست”

راهی شدم تا ببینم مسیری که پیش رویم بود به کجا می رود، هر چه جلوتر می رفتم منظره ی غیر منتظره ای به چشم می خورد

چند درخت انجیر و پشت آنها یک شکاف نسبتا بزرگ که راهی به پشت کوه داشت

آن را با هیجان ادامه دادم؛ خُب من عاشق جاهای دنج هستم و اینجا یکی از آن جاهاست که امروز برای خودم کشفش کردم

چند درخت انجیر بزرگ آنجا در سایه بودند که اصلا از دور دیده نمی شدند و هیچ کس فکرش را هم نمی کند که در اینجا این فضای اسرارآمیز وجود داشته باشد جز کسانی که به اینجا آمده اند

مسیرم را ادامه دادم و شوق عجیبی داشتم

ساعت حدودا ۱۰ صبح، آفتاب داغ در آسمان، تنها در میانه ی کوه و در دل دره ای نسبتا بزرگ که سایه آن را در برگرفته بود

این اولین کوهنوردی بلندترین کوهی بود که به تنهایی در زندگی ام انجام می دادم

جمعه ی هفته پیش هم با یکی از دوستان اهل دل به کوه های آن طرف اسلامیه رفته بودیم

در مسیر به جلو می رفتم

در آخر راه دره، یک غار پشت درختی انجیر دیده می شد

نه، دیگر آنقدر دیوانه نبودم که وارد آن شوم

اما هیجان خاصی داشتم تا ببنیم درون آن غار چه خبر است و در نهایت به کجا می رسد

بالا را نگاه کردم، یک درخت انجیر دیگر آنجا بود و می شد حدس زد که آن بالا خبرهایی است

بالا رفتن از آنجا کمی سخت بود، اما اگر بدانی “هیچ کاری غیر ممکن نیست” می توانی راهی پیدا کنی؛ خلاصه جای پاهای خوبی پیدا کردم و به بالا رفتم

وااای، خدای من!، باز محوطه ای پُر از آب و خنک که درخت انجیری در آنجا بزرگ شده بود، آنقدر شگفت زده شدم که یادم رفت از آنجا عکس بگیرم

سکوت عمیقی در آن دره ی خنک حُکم فرما بود و من هم با سکوت یاری دیرینه ام

اما چند پرنده ی سیاه در بالای سرم در حال پرواز بودند و گاهی آواز خاص خودشان را می خواندند، اسمشان را نمی دانستم

در آن لحظه منظره ای در ذهنم تداعی شد”تهران، پارک ساعی، کلاغ هایی دارد که آنچنان که باید از انسان ها نمی ترسند و به زندگی در کنار انسان خو گرفته اند”

بعد از کمی استراحت در آنجا و دیدن مناظر اطراف، با احتیاط پایین آمدم

اما به این آسانی نبود، فاصله ای حدودا ۱۲ متری و خیلی سخت برای پایین آمدن

کفش هایم مناسب کوهنوردی نبود و لیز، چون اصلا آن روز قصد کوهنوردی نداشتم وگرنه با کفش های مناسب می آمدم؛ دل است دیگر، گاهی دستت را مثل بچه ها می گیرد و با خودش می برد به هر کجا که بخواهد، برایش فرقی نمی کند تو آماده باشی یا که نه

کفش هایم را درآوردم و به پایین پرتاب کردم، جوراب هایم را نیز، چند پاراگراف بالاتر گفتم: “ریسک پذیرم، اما احتیاط را صد در صد رعایت می کنم”؛ در زندگی، اگر فرق این دو را با هم ندانی یا از حرکت در مسیری با ارزش منصرف می شوی و یا کار دست خودت می دهی

خیلی بهتر شد، این بار دیگر سُر خوردنی در کار نبود

با احتیاط پایین آمدم، جوراب ها و کفشم را پوشیدم

به غاری که آنجا پشت درخت انجیر پنهان شده بود با دقت نگاه کردم

کسی چه می داند، شاید راهی باشد به دنیایی دیگر

راه بازگشت را در پیش گرفتم، اما در خروجی دره که روستای اسلامیه تا حدودی دیده می شد، جایی نشستم تا کمی “حافظ” بخوانم، حیف بود از آن منظره و آن جای دنج به همین راحتی عبور کنم

تبلت را از کیفِ کولیم درآوردم تا چند شعر که از کانال “دل پاک” ذخیره کرده بودم را بخوانم

حدودا یک سالی است که خواندن شعرهای حافظ عجیب مرا به هیجان می آورد، برای خواندنشان و هنگام خواندنشان شور و شوق زیادی پیدا می کنم. گاهی هم میان خواندن و نخواندنشان مردد می شوم چون حالت های خاصی بهم دست می دهد که قابل توصیف نیستند. نمی دانم خداوند با دل حافظ چه کرده که اینقدر شعرهایش بی نظیر هستند، شاید کلمه بی نظیر هم برای وصف او و شعرهایش کلمه ی مناسبی نباشد. در دفتر شعرم به احترامش چند شعر سروده ام که امیدوارم در شأن او باشد، مثلا:

راه   ۱۳۹۶/۱۱/۲۹

عاشقِ پیرِ خراباتیِ فرزانهِ که در غم تو می سوزد

عیبِ آن رندِ خراباتیِ خرقهِ سوز است*منظور حافظ*

که به ما راه نشان دادست و کشیدست ما را

که در آن راه نه آن شیخِ ریا، آلودست

شاعر نیستم، اما در مسیر انجام مأموریتم شعر هم می سرایم، در کتاب مأموریت با این نکات ریز بیشتر آشنا می شوید که چطور استعدادهای دیگرتان را در راستای استعداد اصلیتان به کار بیندازید، نه اینکه استعداد اصلیتان را فراموش کنید و به دیگر استعدادهایتان مشغول شوید. البته باب شعر گفتن چند سالی است که به رویم باز شده است، خصوصا از سال پیش این آتشفشان شعر بیشتر در درونم شروع به روشن شدن نموده و بیشتر با شعرهای عرفانی سروکار دارد. در مقاله ی به کُجا می کشی ام ای که تو آن آنِ منی که در آینده در مأموریت+ گذاشته می شود، دریچه ای نو به روی شما همراهان باز خواهد شد، وارد دنیای شعرهایی می شویم که ورود به آنها بسیار مهم است برای اینکه خودمان را بیشتر به عالم بالا وصل کنیم، به هر حال همه چیز اهداف زمینی نیست، عالم عرش و ملکوت ارزشش بیش از زمین است و همه ما در این دنیا در حال عبور از مسیری هستیم تا به کمال برسیم، تا به جان جانان*خداوند* برسیم. البته نمی دانم، شاید هنوز زود باشد که بخش “دفتر شعر” را به سایت اضافه کنم، می ترسم از برخی شعرهای حافظ گونه ای که تا کنون سروده ام برداشت بدی شود، ممکن است برخی سطحی اندیشان و کج اندیشان، ساقی و می و شراب و… الهی مرا در شعرها، زمینی کنند و منظور اصلیم را که همه الهی هستند به باد دهند. هنوز ایده ی مناسبی برای فهماندن برخی شعرها به این قشر*سطحی اندیشان و کج اندیشان* پیدا نکرده ام، تا ببینم در آینده چه می شود؛ شما کاربران فهیم مأموریت+ که خوب می دانید پشت سر حافظ چقدر حرف و حدیث است!. دشمن که کارش تحریم است و در این هفته ای که گذشت دیدیم که آمریکا چه کرد، خط فکریش هم مشخص است، تحریم ها دوباره به آرامی باز می گردند، به قول استاد ازغدی: “اینها مثل شطرنج بازی می مانند که هر جا ببینند در حال باخت هستند می زنند زیر همه چیز و کلا صحنه ی بازی را به هم می زنند”. بی حکمت نبود که امام خمینی(ره) فرمود: “آمریکا شیطان بزرگ است”، شاید تا چند سال پیش فهم این سخن برای نسل جوان که ما باشیم سخت بود اما حالا این سخن از امام خمینی برای همه به خوبی آشکار شده است؛ البته هر کاری کنند بر طبل رسوایی خودشان بیشتر می کوبند و روزی مردم آمریکا شرمنده ی تاریخی می شوند که اینها دارند برای آنها می سازند؛ اما خدا نیاورد روزی را که خودمان بزرگان کشور خودمان را به خودمان و دیگران تحریم کنیم. بگذریم؛ در بالای کوه و در آن جای بسیار هیجان انگیز و اسرارآمیز نشستم و این شعرها را از حافظ خواندم:

دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد؛ که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد

سر ما فرونیاید به کمان ابروی کس؛ که درون گوشه گیران ز جهان فراغ دارد

ز بنفشه تاب دارم که ز زلف او زند دم؛ تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

به چمن خرام و بنگر بر تخت گل که لاله؛ به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان به کجا توان رسیدن؛ مگر آن که شمع رویت به رهم چراغ دارد

من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم؛ که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم؛ طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ؛ که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد

——

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند؛ گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت؛ با من راه نشین باده مستانه زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید؛ قرعه کار به نام من دیوانه زدند

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه؛ چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد؛ صوفیان رقص کنان ساغر شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع؛ آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب؛ تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

——

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند؛ بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی؛ وان گه به یک پیمانه می با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او کام دلم نگشود از او؛ نومید نتوان بود از او باشد که دلداری کند

گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام؛ گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند

پشمینه پوش تندخو از عشق نشنیده‌است بو؛ از مستیش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

چون من گدای بی‌نشان مشکل بود یاری چنان؛ سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند

زان طره پُرپیچ و خم سهل است اگر بینم ستم؛ از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند

شد لشکر غم بی عدد از بخت می‌خواهم مدد؛ تا فخر دین عبدالصمد باشد که غمخواری کند

با چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آهنگ او؛ کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

——

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود؛ ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

چو ماه نو ره بیچارگان نظاره؛ زند به گوشه ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم کند به بیداری؛ وگر به روز شکایت کنم به خواب رود

طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل؛ بیفتد آن که در این راه با شتاب رود

گدایی در جانان به سلطنت مفروش؛ کسی ز سایه این در به آفتاب رود

سواد نامه موی سیاه چون طی شد؛ بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر؛ کلاه داریش اندر سر شراب رود

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز؛ خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود

——

ساقی بیا که یار ز رُخ پرده برگرفت؛ کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفته دگر چهره برفروخت؛ وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق که مفتی ز ره برفت؛ وان لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت

زنهار از آن عبارت شیرین دلفریب؛ گویی که پسته تو سخن در شکر گرفت

بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود؛ عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

هر سروقد که بر مه و خور حسن می‌فروخت؛ چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

زین قصه هفت گنبد افلاک پرصداست؛ کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز که آموختی که بخت؛ تعویذ کرد شعر تو را و به زر گرفت

و…

حدودا ۴۰ دقیقه ای طول کشید؛ شعرهای حافظ را سرسری نمی خوانم، اصولا این سال ها از هیچ چیزی به سادگی نمی گذرم، به همه چیز عمیقا توجه و فکر می کنم و دقت ذره بینی است که آن را بر روی هر چیزی می اندازم. هر بیت را با دقت می خوانم و به آن فکر می کنم و جوش و خروشی در درونم ایجاد می شود، محیطی هم که در آن هستم عجیب به احساساتم دامن می زند. همه ی بیت هایش را نمی توانم برای خودم تفسیر کنم، اما جان مایه ی کلامش و آن بیت هایی که متوجه می شوم عجیب بر دلم می نشینند.

بعد از اینکه حافظ جان، ذهنم را با طراوت کرد، شروع می کنم به پایین آمدن از کوه

وااای، دوباره همان پرتگاه و گذرگاه باریک

ریسک پذیری، احتیاط؛ خواندن بسم الله؛ خدا را شکر به سلامت رد می شوم

در هنگام پایین آمدن از کوه با خودم می گویم: “زندگی هم مثل همین ماجراجویی امروز است، گاهی چیزی تو را به سمت خودش می کشاند، تو با دلت همراه می شوی و میروی، فکر می کنی به بُن بست رسیده ای، با خطرهایی مواجه می شوی، ولی وقتی ریسک می کنی و احتیاط را رعایت، به چیزی میرسی که واقعا ارزشمند است؛ متوجه می شوی که خداوند برای رسیدن به هر چیزی راه و پاداش ارزشمندی کنار گذاشته است”.

جدای از این موضوع، آن روز به این نتیجه رسیدم که: “نباید زود قضاوت کرد، حتی کوهی که از دور خشک و بدون آب به نظر می رسد، دنیایی در درون خود دارد، دنیایی که به روی کسانی گشوده می شود که پیش فرض های ذهنیشان را رها کنند و خودشان بروند تا از نزدیک ببینند آن چیز چگونه است؛ تازه من آن روز قسمت کوچکی از آن کوه را برای خودم کشف و فتح کردم و در آینده قطعا بیشتر آن را فتح و کشف خواهم کرد”.

بعد از کوهنوردی آن روز، مابقی روز شنبه وقتی در خانه بودم بسیار شگفت انگیز و اسرارآمیز به نظر می رسید، همچنین وقتی به عکس هایی که گرفته بودم نگاه می کردم؛ امروز نیز با اینکه جمعه است اما هنوز هیجان آن روز در وجودم پابرجاست و باز هنوز حافظ که به قول قاضی شهید او را “سردفتر اهل راز” نامیده، عجیب بر کنگره های وجودم آوای شعرهایش همچون نسیم می پیچد:

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست؛ هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل؛ جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه؛ به دو جام دگر آشفته شود دستارش

——

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل؛ چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش؛ فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند؛ بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی؛ چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

——

مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند؛ که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه؛ که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی؛ که خاک میکده ما عبیر جیب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی؛ که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است؛ مباد آن که در این نکته شک و ریب کند

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد؛ که چند سال به جان خدمت شعیب کند

ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ؛ چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند

——

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ؛ دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

۱۳۹۷/۲/۲۱

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *