ورودی‌های ذهن‌
1400-10-03
چگونه به بیداریِ روحی برسیم؟
1400-10-03

دلت گرم باشد

زیبایی زمستان به سرمای آن است

به سرمایی که می دانی سه ماه تفاوت ایجاد می کند با فصل های دیگر

دیگر پاییز برگ های درختان و گیاهانی که باید را آرام آرام به زمین ریخته و لالایی خوابیدن را حسابی در گوششان خوانده است و آن درختان و گیاهانی که همیشه سرسبز هستند در زمستان هم سبز باقی مانده اند، شاید همین درختان و گیاهان سبزِ زمستانی هم دلگرمی درختان و گیاهان به خواب رفته باشند که: “ما مراقبیم، بهار دوباره می آید”

بُگذریم

در زندگی دلت که گرم باشد خیلی چیزها حل است و گرمای دلت از داشته هایی است که آنها را داری و خواسته هایی*اهداف، رویاها و آرزوها* که آنها را به دست آورده ای و آنها را به یاد می آوری و با خود مرور می کنی، به آدم هایی که وجودشان در زندگی‌ات مایه ی دلگرمی هستند و با وسواس خاصی آنها را برای خودت گلچین کرده ای تا در زندگی‌ات حضور پُر رنگی داشته باشند، به دستاوردهای با ارزشی که با تلاش های زیاد به آنها رسیده ای، به مأموریتت که آن را در زندگی متوجه شده ای و آن را به درستی انجام می دهی و تأثیرگذار و مفیدی، به کمک هایی که به هر نحوی که از دستت بر می آمد به دیگران کرده ای

همه ی اینها در سفرِ زندگی‌ات دلت را گرم می کنند، زندگی را برایت شیرین می کنند و اجاق حال و خاطره های خوش را در قلب و ذهنت روشن نگه می دارند و تفاوتی ندارد که در کدام یک از فصل های تقویمی چون همیشه دلت گرم است، مخصوصا وقتی به آنها فکر می کنی و اینها یکی از باارزش‌ترین داشته های درونی تو هستند که یک عمر با تو می مانند

اگر دلت گرم است که عالی، پس حس می کنی چه حال خوشی دارد، اما اگر اینگونه نیست سعی کن به آن چیزهایی که در پاراگراف بالا گفته شد و زیر آنها خط کشیده شده است عمل کنی و دلت را همیشه گرم نگه داری، دلت که گرم باشد هر کجا که باشی حالت خوب است، حالت که خوب باشد خوشبختی را احساس می کنی

زندگی همین است جانم، بدانی آن را چگونه بُگذرانی، آموزش ببینی، پای صحبت بزرگان بنشینی و به گفته هایشان بیندیشی و به آنها عمل کنی خیلی زود معنایش را درک می کنی، کشمکش ها و چیزهای بیهوده را رها می کنی، آنچه که باید را به دست می‌آوری و همچنان که هر روز تلاش می کنی از خودِ قبلی ات بهتر باشی با دلگرمی هایی که داری سر می کنی، دلگرمی هایی که حاصل کارهای ارزشمندی است که انجام داده ای

امیدوارم که دلت همیشه گرم باشد و تا می توانی آن را بیش از پیش گرم نگه‌داری و اگر بتوانی به دیگران هم دلگرمی بدهی دیگر نور علی نور است

در روزهای اول زمستان بیا با هم با نوشته ی پایین که نویسنده ی آن مشخص نیست اما این نوشته بی‌ربط با این مقاله و فصل از سال نمی باشد با یک فلاش بک، سری به گذشته و به دهه ی شصت بزنیم و کمی حال و هوای عجیب زمستان های آن دوران را با هم حس کنیم:

الان دوروز است از سر صلات صبح تو رادیو، تا اخبار پس از شامگاهی تو تلویزیون، اعلام می کنه، زنهار، آگاه باشید و هوشیار که هوا این هفته سرد خواهد شد!

حالا چی؟ چند درجه، فقط چند درجه ناقابل هوا قراره سرد بشه

مطمئنم که کُل سیستم هواشناسی رو، این جدیدی ها اداره می کنند که اینقدر هول برشون داشته وگرنه قدیمی ترها یادشونه زمستون های سرد و بخاری های نفتی پِت پِتی رو!، برف های سفید و چکمه های رنگی کفش ملی رو!

از اول مهر هوا رو به خنکی می رفت، آبان دیگه سرد بود. مدرسه ها بخشنامه داشتند، از وسط آذر بخاری روشن می کردند، قبلش باید دیگ دیگ می لرزیدی تو کلاس

از همون اول پاییز لباس کاموایی ها از تو بقچه در میومد، کی با یه تا پیرهن می گشت تو خونه؟ دو لا، سه لا لباس می پوشیدی، یه بافتنی مامان دوز هم روش، جوراب از پامون کنده نمی شد. اوایل آبان بخاری های نفتی و علاالدین های سبز و کرمی رنگ از تو انباری ها در میومد. تویست هم بود که ژاپنی بود و با کلاس، تازه بو هم نمی داد

بخاری نفتی ها اکثرا یا ارج بودن یا آزمایش، همشون هم سبز و سیاه. ملت یا بشکه دویست و بیست لیتری نفتی تو حیاط داشتند یا مثل ما اگه باکلاس بودند، یه تانکر بزرگ ته حیاطشون. نفت آوردن نوبتی بود، پسر و دختر هم نداشت، اگه زرنگ بودی و یادت بود تا قبل از غروب بری و سهمت رو بیاری که هیچ، وگرنه تاریک و ظلمات باید می رفتی ته حیاط بشکه به دست، عینهو کوزت. برف که اکثراً بود رو زمین، شده دو سانت. برف هم اگه نبود، یخ زده بود زمین، باید تاتی تاتی می رفتی تا دم تانکر، گاهی مجبور بودی از تو بشکه های بیست و دو لیتری، نفت رو منتقل کنی به بشکه های کوچولو، اون موقع یه وسیله ی کارآمدی بود که هیچ اسم خاصی هم نداشت، از قضای روزگار یه لوله کرم رنگ با یه چی آکاردئون مانند نارنجی به سرش و شیلنگی که عین خرطوم فیل آویزون بود، خدایی اسم نداشت ولی کار راه بنداز بود

بخاری رو میذاشتن تو هال و بسته به شرایط جوی و گذر فصل، دکوراسیون خونه رو هی تغییر می دادند، یعنی سرد و سردتر که می شد، در اتاق ها یکی یکی بسته می شد و محترمانه منتقل می شدی به وسط هال، دی و بهمن عملا خونه یه هال داشت با دمای قابل تحمل و یه آشپزخونه ی گرم. اتاق ها در حد سیبری سرد بودند و اگه یه وقت قصد می کردی بری تو اتاقت و یه چیزی برداری باید یه نفس عمیق می کشیدی، درو باز می کردی، به دو می رفتی و به دو برمی گشتی. تو همون زمان، حداقل چهار نفر با هم داد می زدند: “درو ببند!!، سوز اومد!!، باد بردمون!!!”

گاهی که خسته می شدی و دلت می خواست بری تو اتاقت، یا امتحانی چیزی داشتی، یه بخاری برقی قرمز با دو تا لوله ی سفالی سیم پیچ شده می دادن زیر بغلت، بدیش به این بود که باید می رفتی تو بغلش مینشستی تا گرم بشی دو قدم دور می شدی نوک دماغت قندیل میبست

بخاری محل تجمع کُل خانواده بود، موقع سریال همه از هم سبقت می گرفتند که نزدیکترین جا رو به بخاری پیدا کنند، حتی روایته شام هم نصفه ول می کردند از هول دور موندن از بخاری. پشت بخاری معمولاً مخفیگاه جوراب های شسته شده بود، که باید خشک می شد تا صبح به پا بکشی و بری مدرسه

و اما روی بخاری، آشپزخونه ی دوم مامان بود، همیشه یه چیزی بود برای خشک شدن. اگر هم نبود، پوست های پرتقالی بود که بابا شکل آدمک و ترازو و گربه رو ردیف می کرد رو بخاری تا بوی بد نفت زیر عطر پوست پرتقال های نیم سوز گم بشه

موقع خواب، دل شیر می خواست سرت رو بذاری رو بالش یخ  و بالش رو پهن می کردیم رو بخاری، بعد هم جلدی تاش می کردیم که گرمیش نره، سرت رو که میذاشتی رو بالش گرم، انگار گرمی آفتاب وسط تابستونِ که آروم لابه لای موهات نفوذ می کرد. پتوهای ببر و طاووس نشان و لحاف های پنبه ای ساتن دوز رو تا زیر چونه بالا می کشیدیم

بیرون سرد بود، خیلی سرد!،  ولی دلمون گرم بود، گرم به سادگی زندگیمون، به سادگی بچگیمون. دلمون گرم بود، به فرداهایی که میومد. فرداهایی که سردیش اثری نداشت تو شادیمون، شادی بچه هایی که با چکمه های رنگی کفش ملی، تو راه مدرسه، گوله برفی رو سمت هم پرتاب می کردند، بچه هایی که گرچه دست هاشون مثل لبو قرمزِ قرمز بود ولی دل هاشون گرمِ گرم بود.

۱۴۰۰/۱۰/۳

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *