گر نکته دانِ عشقی بشنو تو این حکایت/ حافظ
سال ها بود که می خواست به همراه دیگران قله ی موفقیت را فتح کند و در نهایت عزمش را جزم کرد تا به این مهم دست یابد
استاد به او گفت: “صبر کن، قبل از اینکه بخواهی حرکت کنی به علم خود بیفزای و بعد حرکت کن”
گفت: “استاد مگر نمی بینی، دیگران در حال حرکت هستند، آنها دارند می روند تا قله ی موفقیت را فتح کنند، ممکن است عقب بمانم، آنچه آموخته ام بس است”
استاد گفت: “نگران نباش، قله ی موفقیت به این راحتی و به این سادگی ها فتح نمی شود؛ به حرفم گوش کن، آنطور که من در تو می بینم هنوز خیلی چیزها را نمیدانی. بیشتر به علم آموزی بپرداز، بعد از آن نتیجه درخشانش را می بینی و از زندگی خود شاهکار خواهی ساخت”
می دانست هیچ حرف استاد بی حکمت نیست و آنچه را عمل کرد که استاد گفت
سال ها گذشت، به هر آنچه استاد گفته بود عمل کرد و بعد کوله بار خود را به درستی بست و راهی شد به سمت فتح قله ی موفقیت
تکنیک هایی که از استاد آموخته بود را در جای مناسب خود در مسیر موفقیت به کار می گرفت
آرامشی عجیب و شادی از عمقِ دلِ عمیقی داشت و از مسیر عبور خود نیز لذت می برد. استاد به او گفته بود: “درست است که رسیدن به قله ی موفقیت هدف مهمی است، اما ۱- توکل به خداوند بزرگ، ۲- زندگی در زمان حال و ۳- از مسیر لذت بردن از اهمیت ویژه ای برخوردار هستند، مباد قله ی موفقیت تو را گول بزند و کاری کند که تو این سه مهم را به فراموشی بسپاری”.
روزها می گذشتند و او مسیر خود را ادامه میداد
در مسیر با خود فکر کرد: “حتما همه ی آنهایی که خیلی سال ها پیش حرکت کرده بودند، به قله ی موفقیت رسیده اند”، اما وقتی در مسیر جلوتر رفت صحنه های بسیار عجیبی دید
تعدادی از افراد هم مسیر او در مسیر رسیدن به قله ی موفقیت زخمی افتاده بودند بر روی زمین
تعدادی سلامتی خود را از دست داده بودند
تعدادی خانواده ی خود را
تعدادی تمام هر آنچه در زندگی داشتند را و باز به قله نرسیده بودند
هرچه جلوتر می رفت افراد کمتری به چشم می خوردند
در نزدیکی رسیدن به قله دید تعدادی در حال برگشتن از قله موفقیت هستند
به آنها گفت: “چرا بر می گردید؟”
گفتند: “ما سختی های زیادی را کشیده ایم، دیگر نمی توانیم، رسیدن به قله ی موفقیت غیرممکن است”
هرچه خواست آنها را راضی کند و به آنها گفت چیزی تا قله نمانده, اما نشد و آنها برگشتند
در نزدیکی رسیدن به قله، مسیر پیش رویش سخت تر شده بود، دره های زیاد، بادهای شدید و اما او باز با هر آنچه از استاد آموخته بود ادامه داد و با خود مرور می کرد خیلی چیزها را: “باید قوی باشی، تا جایی که میتوانی، برای رسیدن به اهداف، موفقیت و انجام مأموریت خود در زندگی چاره ی دیگری نداری وگرنه ناامید می شوی، سرخورده می شوی، افسرده می شوی و هیچ کس با یک انسان با این خصوصیات کاری ندارد. اگر از این مسیر برگردی، دیگر زندگی چه ارزشی دارد جز گذراندن شب و روزهای تکراری؟
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست؛ در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند؛ عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست/ حافظ”
و در نهایت پس از دست و پنجه نرم کردن با مسائل زیاد، به قله ی موفقیت رسید و آن را فتح کرد و دید چقدر قله ی موفقیت خلوت است، در صورتی که در پایین قله، بسیاری، از رسیدن به قله ی موفقیت صحبت می کردند و راهی این مسیر بودند
آنجا دید، یکی از افرادی که موفق به فتح قله شده است در فکر است و حالت غمگینانه ای دارد؛ از او پرسید: “چه شده؟”
او گفت: “ای کاش از مسیرم لذت میبردم. حال که گذشته را مرور می کنم می بینم برای رسیدن به اینجا به خودم و به خیلی از انسان های نزدیک به خودم خیلی سخت گرفتم، زیبایی های به ظاهر کوچک زندگی را ندیده ام و خیلی چیزهای مهم دیگر را از دست داده ام، عذاب وجدان دارم؛ افسوس”
به این نتیجه رسید که: “همیشه باید به حرف استادمان در زندگی گوش دهیم هرچند در آن لحظه خوشایندمان نباشد، پیر خردمند سال ها تجربه دارد و این داستان مسیر فتح و قله ی موفقیت است
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد؛ که چند سال به جان خدمت شعیب کند/ حافظ”
به ستاره ها فکر می کرد، به ستاره هایی که در دل تاریکی می درخشیدند.
۱۳۹۷/۸/۱۸
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا