در روزهایی از زندگی ام اتفاقات جالب و برخی اوقات اتفاقات شگفت انگیزی رُخ می دهند که اگر فرصت شود سعی می کنم برخی از آنها را با شما عزیزان به اشتراک بگذارم که خالی از حکمت نیستند و می توانند در مسیر موفقیت برای شما مخاطبین فهیم مأموریت+ نیز مفید باشند.
امروز صبح از سمت چپ، صدای آواز پدر به گوشم می رسید که در حیاط خانه روی نیمکت چوبی نشسته بود و در حال خواندن آوازی قدیمی
از سمت راست، صدای ضرب مرشد زورخانه که از پنجره وارد اتاق می شد به گوشم می رسید و گاهی صدای برگ های خشک پاییزی که باد نمی دانست آنها را به کجا ببرد
من هم مثل برخی روزهای قبل پای مجلس “مولانا” نشسته بودم و در حال خواندن شعری که در این مقاله به آن می رسیم و نگاهم بر روی اشعار مولانا بود
لحظه ای در فکرم ایستادم
آنچه از سه سمت*چپ، راست و روبرویم* به من می رسید را مورد بررسی قرار دادم
چشم هایم را بستم و لبخندی گرم بر روی لبهایم نشست
مقاله ای که این هفته قرار بود منتشر شود نیز پایش را پیش گذاشت، نامش این بود “قلعه ی آرزوها”
در جهان اندیشه هایم معرکه ی عجیبی به پا شده بود، مثل اینکه قرار نبود این هفته مقاله ی “قلعه ی آرزوها” منتشر شود
زمان ناهار فرا رسید
به بالا رفتم
مادر در آشپزخانه بود؛ مشخص بود که هنوز ناهار آماده نشده است
با خودم گفتم: “الان چه کاری می توانم انجام دهم تا از زمانم به بهترین شکل استفاده کنم؟”
اندیشیدم: “نمازم را می خوانم تا بعد”
در این بین، یاد شعری از مولانا افتادم که چند لحظه پیش در حال خواندن آن بودم و آن را با ذوق با خودم تکرار کردم:
“من سر نخورم که سر گرانست؛ پاچه نخورم که استخوانست
بریان نخورم که هم زیانست؛ من نور خورم که قوت جانست”
به ذوق آمدم که چگونه این معارف می توانند در بطنِ زندگی ما جریان داشته باشند
وضو ساختم برای نماز و صحبت با خدا
برای سیراب نمودن روح و جان با نور الهی.
۱۳۹۶/۹/۱۷
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا