مرگ یک حقیقت است که در زندگیام آن را خیلی وقت پیش پذیرفتهام.
من به خاطر اینکه در گذشته زیاد به سفر میرفتم و مسیر قشم- بندرعباس، یزد- تهران و بلعکس زیر پاهایم بود”۲ بار در هفته”، با خودم خیلی در مورد این موضوع فکر میکردم، چون گاهی اوقات در جاده بندرعباس- یزد که مسیر خیلی خطرناکی است، “جادهای دو طرفه و باریک که یادگار گذشته است”، بارها دیدهام که تصادفهای وحشتناکی رخ داده است؛ برخورد ماشینهای سنگین با هم، برخورد ماشینهای سبک با ماشینهای سنگین؛ چندبار هم نزدیک بود اتوبوسی که در آن بودم به علت سبقتهای خطرناک تصادف کند. یکبار هم که تازه صبح زود به بندرعباس رسیده بودم دیدم تصادفی رخ داده و جنازهای را داشتند در پلاستیکی سیاه میگذاشتند و زیپش را میکشیدند، اون لحظه به خودم گفتم: “خدا امروز رو بخیر کنه”. بر روی دریا هم گاهی دریا طوفانی بود و مجبور بودم خودم را به “قشم” برسانم اما خدا را شکر به ناخداهای قایق اعتماد داشتم. به تازگی هم یکی از جوانهای روستا که میشناختمش و کارمند اداره پست و مخابرات روستای اسلامیه بود به خاطر بیاحتیاطی برق او را گرفت و از دنیا رفت. مرگ او شُک عجیبی به مردم روستا وارد کرد؛ همسر و فرزند هم داشت، هیچکس باورش نمیشد که او فوت کرده باشد، من هم همینطور، شاید در ماه یکی ۲ بار در اداره پست و مخابرات میدیدمش و او چند سال قبل سیمکشی تلفن دفتر مأموریت+ را انجام داده بود، جوان خوبی بود روحش شاد.
در فامیل هم مرگ پدر و مادر بزرگم و دیگر اقوام که سن بالایی داشتند را شنیدهام و آن لحظات خیلی لحظات عجیبی برایم بود؛ همچنین فوت پدر و مادر یکی از بهترین دوستانم در تهران که از نزدیک میشناختمشان.
در زندگی من مرگ نقش پُر رنگی دارد، جدا از تجربیاتی که در سفر در جاده و دریا داشتم، آن جوان روستایمان، اقوام سالخورده و پدر و مادر یکی از بهترین دوستانم، برای خودم هم ۳ بار پیش آمده که در یک قدمی مرگ بودم؛ یکبار قرار بود با یکی از دوستانم از یزد به تهران برویم اما به دلیل مسئلهای من نرفتم، بعد در اخبار شنیدم که اتوبوسی تصادف شدیدی کرده است و خلاصه آن دوست هم در آن اتوبوس بود و فوت کرد. ۲ بار هم به علت بیماری مرگ را در یک قدمیم دیدیم اما چون ایمان قوی دارم به معجزههای خدا و قدرت بالای روحی که در بدن انسان است بدون اینکه به دکتر بروم شفایم را از خدا گرفتم؛ شاید جالب باشد که بگویم من ۱۲ سال است که به دکتر نرفتهام یعنی از ۱۵ سالگی که آن هم برای زدن واکسن بود که فکر کنم واکسن هپاتیت ب بود؛ در این ۱۲ سال فقط چندبار برای درست کردن دندانهایم به دندانپزشکی رفتم.
چند سال پیش هم یکی ۲ نفر از بچههای همسن و سال با خودم در محلمان در تهران که میشناختمشان به علت بیاحتیاطی فوت کردند و خبرش به گوشم رسیده است.
بیشتر اوقات هم در مسیر رفت و آمدم اعلامیههایی که به در و دیوارها، پشت شیشه مغازهها و اتومبیلها میچسبانند را میخوانم: “چهل روز گذشت”، “مراسم ختم”، “یک سال گذشت”، “جوان ناکام” و…؛ همهی اینها مرگ را به من گوشزد میکنند. هر موقع هم به دیدار اموات به قبرستان میروم به خودم میگویم: “دلبسته دنیا نشی محمد!، آخرین مقصد همینجاست”. وقتی هر ۳ ثانیه یک نفر از دنیا میرود پس نباید دلبسته دنیا شد، یک روز هم نوبت من میرسه.
خلاصه همهی اینها تلنگری بود و هست بهم برای فکر کردن به مرگ. اگر بگویم از مرگ نمیترسم دروغ گفتهام، مسئله اینه که برخی اوقات فراموشش میکنم اما هر روز بهش فکر میکنم، مخصوصا موقع خواب با خودم میگویم که: “محمد، اگه امشب بخوابی و دیگه بیدار نشی چی میشه؟”؛ بعد روزی که گذراندهام را با خودم مرور میکنم که هر روز با این دیدگاه بیدار شدم که سعی کردم بهترین کارها رو انجام بدم که توی این امتحانی که خداوند داره تو این دنیا ازم میگیره حداقل نمرهی قبولی رو بگیرم.
برخی اقات با خدا که تنها هستم اشک میریزم و از او میخواهم که سایه پدر و مادرم و خانوادهام را همچنان که هستند بالای سرم حفظ کند. وقتی فکر میکنم که اگر خدایی نکرده نباشند؛ واااای که فکر کردن به نبودشان هم برایم خیلی سخت است. خیلی برای سلامتیشان دعا میکنم؛ خدا را شکر تا الان که خدا جوابم را داده، امیدوارم که در آینده هم همینطور باشه، هیچکس داغ عزیزی رو به دل نبینه مخصوصا اعضاء خانوادهاش را.
مرگ مقصد آخره، مقصدی که همهی ما روزی به آن میرسیم و جز خدا هیچکس نمیدونه کی میرسه و در خونمون رو میزنه. برام خیلی جالب بود اگه میدونستم کی میاد سراغم، اون موقع به خوبی خودم رو آماده میکردم، اما بدیش به همینه، نمیدونیم کی میاد اما تو “لوح محفوظ خدا” ثبت شده که مثلا: “محمد کارگر مزرعه ملا در این تاریخ، در این ساعت، در این مکان باید از دنیا بره”؛ هیچ برو برگردی هم توش نیست، نوشته شده؛ یک ثانیه عقب جلو نمیشه. نمیدانم در کدام برنامه بود که افرادی را نشان میدادند که از مرگ صد در صد جان سالم به در برده بودند، فکر کنم برنامه “ماه عسل” بود، دقیق یادم نیست؛ افراد از موقعیتهایی جان سالم به در برده بودن که واقعا باور نکردنی بود. همهی اینها نشوندهندهی اینه که اگه بدترین اتفاق هم برای ما بیفته و اگه هنوز اون لحظه ثبت شده در “لوح محفوظ خدا” نباشه، ما زنده میمونیم و بر عکسش هم هست.
چند وقت پیش برنامهای را در گوشیم پیدا کردم که میشد با اون اعلامیه، سنگ قبر، پارچه نویس خود را درست کرد، من هم که حس کنجکاویم مثل همیشه گُل کرده بود برای خودم درست کردم. وقتی قشنگ به آنها نگاه کردم و رفتم به عمق ماجرا احساس عجیبی بهم دست داد، البته تاریخش را نوشتم برای ۹۰ سالگی ۱۴۵۸/۶/۱۶، مصادف با ماه و روز تولدم؛ خُب نمیشه به زندگی نا امید بود امام علی(ع) هم گفتن “بزرگترین گناه- بلا نا امیدی است” و قطعا در مقابلش امیدواری است. این جملهی بسیار عمیق و پُرمفهوم از رسول خدا(ص)- امام علی(ع)- امام حسن مجتبی(ع) را هم هیچ موقع فراموش نمیکنم که فرمودهاند: “برای دنیای خودت چنان عمل کن که گویا در دنیا تا عبد زندگی میکنی و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا میمیری”.
خوب این برداشتها، تجربیات، دیدگاهها به جای اینکه من رو نا امید کنه از زندگی بهم امید میده چون به حکمتهای خدا کاملا اعتقاد دارم. دیدن هر مرگ تلنگری بوده برای بیدار شدن و بهتر و سریعتر زندگی کردنم و انجام دادن کاری که بهم سپرده شده و باید انجام بشه، منظورم مأموریتمه. مرگ به زندگی ما معنا میده، پذیرش مرگ به ما کمک میکنه بهترین باشیم و در پرتوی مرگ قدر زندگی رو بدونیم، مهربونتر باشیم، عاشقتر باشیم، فکر نکنیم با یه مشکلی همه چی به پایان رسیده؛ مرگ به ما کمک میکنه کیفیت زندگیمون بهتر بشه. “استیو جابز” به “جان اسکالی”، مدیرعامل پیشین شرکت “اپل” در مورد کوتاهی عمر گفته بود: “همهی ما برای مدت کوتاهی در این دنیا زندگی میکنیم و احتمالا فقط فرصت این را داریم که کارهای بزرگ کمی را به نحو احسن انجام دهیم. هیچکدام از ما نمیدانیم تا کی در این دنیا خواهیم بود، من هم نمیدانم اما احساس میکنم خیلی از این کارها را زمانی انجام خواهم داد که جوان هستم”. حقیقتا من هم دیدگاه استیو جابز را دارم.
داستان زدن اعلامیه اشتباه “آلفرد نوبل” را هم هر چند وقت یکبار برای خودم مرور میکنم که چطور یک اشتباه در نام او به جای برادرش تمام دیدگاه او را نسبت به کارهایی که انجام داده بود عوض میکند و جایزه نوبل به وجود میآید.
به تازگی نیز با یکی از دوستانم در مورد موضوع مرگ و زندگی همصحبت شدیم؛ او هم جهانبینی من را داشت، میگفت: “آدم باید مأموریتشو تو این دنیا انجام بده و بره، یک کار مفیدی انجام بده برای دیگران، تأثیرگذار باشه؛ این دنیایی که هیچیشو با خودش به اون دنیا نمیبره، چرا آدم الکی دوندگی کنه برای چیزهایی که قراره همه رو یه روز بزاره و بره!؟”. بله، انجام آن کار با ارزش در این دنیا از همه مهمتره یعنی انجام مأموریتمان در زندگی؛ آن کاری که خداوند هر یک از ما را برای انجام آن به این دنیا فرستاده، حالا ممکنه هر چیزی باشه: پزشک شدن، مخترع شدن، کارآفرین شدن، نویسنده شدن، نقاش شدن، ورزشکار شدن و…
اصلا زندگی یک گذرگاه هست به سمت دنیای دیگه، به این موضوع باور عمیقی دارم؛ همهی ما برای امتحان شدن به دنیا اومدیم، امتحانی که تا لحظهی مرگ باید در آن شرکت کنیم. چیزی که مهمه اینه که خدا به آدم عمر با عزت بده. هر کسی هم بعد از این امتحان یه نمرهای میگیره، اگر ۲۰ بشه یا ۱۹ یا ۱۸ یا…. میره بهشت، اگر تک بشه میره جهنم؛ البته این دیگه بستگی به کرم خدا داره، اونه که میبخشه یا نه؛ در کُل این امتحان داره برای همهی ما برگزار میشه.
مرگ یک هدیه بسیار با ارزش است، چون با بودنش وقتی در این جهان تمام میشویم دنیای دیگری پیش روی ماست که اینبار تا همیشه هست، مثل جهانی که الان در آن هستیم تاریخ انقضاء و سختیهای مختلفی که هست رو نداره؛ آنجا فقط بهترینهاست، البته در بهشت نه در جهنم. این دنیا محل امتحان ماست، اگه در این امتحان قبول بشیم پاداشش بهشته اگرم نه جهنم؛ پس مرگ و فکر کردن به آن به ما کمک میکنه تا خوب زندگی کنیم، به کسی بد نکنیم، ارزشهای انسانی را بیارزش نکنیم، تا کم کم به آن پله نزدیکتر بشیم و با آغوش باز آن را در آغوش بگیریم.
فرضِ ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم؛ وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست/ حافظ
مطالبی که در بالا گفته شد و آنها را نوشتم شعار نیست، به همه آنها اعتقاد دارم، البته اینها تجربیات و نظرات منه در مورد پدیدهای زیبا به نام “مرگ” و خوشحالم که وجود دارد چون با بودنش به ما کمک میکنه بهتر و سریعتر زندگی کنیم.
راستی ما در گویش یزدی، یک جایی به جای فحش از کلمهی مرگ استفاده میکنیم، مثلا وقتی که یکی اذیتمون میکنه میگیم: “مرگ، تختت ببرن- تختت بشورن، تخ رفته، تخ ری با این موضوع مقالت”. این را هم برای شوخی در این مقاله نسبتاً جدی گفتم.
اگر دوست داشتید شما هم نظرتان را در مورد مرگ در زیر این پست ارسال کنید.
۱۳۹۵/۴/۲۵
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا