در خیالم شبها
فردی و یا بهتر بگویم مردی در میانِ کوههای دهکده قدم میزند
صفتش مردانه است شاید جنسیتش زن باشد
چه میخواهد از جانِ این کوهها
نمیدانم
شاید میخواهد به بالای قلهی آن کوهها برود، در پشتِ کوه
بنشیند، بیندیشد، نه مثل اندیشههای روزمرهی مردمِ شهر
بلکه مثلِ کبوترهای سهراب که بر بامها
به فوارهی هوشِ بشری مینگرند
نگریستنِ آنها خودِ اندیشه است
نمیدانم
اما شجاعتش را دوست دارم
شجاعتِ در دلِ تاریکی رفتنش را
با نوری که در دل دارد
آن هم در کوههای بلند
وای، ماه کامل است امشب
با قوسِ خود از پنجره میگذرد کم کم
مثل پرندهی مهاجری که در گذر است
باید خود را به موقع به آن سمتِ زمین برساند
ساکنانِ آن سمتِ زمین کم کم منتظرند
نمیدانم
شاید خورشید ماه را دنبال میکند و شاید ماه خورشید را
که روزی به هم برسند!
عاشقند؟ احتمال دارد، شاید میخواهند روزی به هم برسند
هر چه هست نظمیست زیبا که میلیاردها سال بودست
آن مرد صفت چه شد؟
فکر کنم رسید به قلهی کوه
و در پشتِ کوه نشسته است
فرو رفته در فکرهای عمیق:
“مردم آن پایین چه میکنند؟
درگیرِ چه هستند؟
کدام قسطِ عقب افتاده؟
کدام قبضِ پرداخت نشده؟
کدام شادیِ از ته دل؟”
زوزهی حیوانات شبخیز را شنید
اما از جهانِ اندیشههایش پا پس نکشید
در مرکزیترین استان، یزد
تهران؟
پایتخت ایران!
آنجا چه خبر است؟
چیزی شنید
سلامِ کوههایی که بر روی آنها بود به کوههای تهران بود
همزاد هم بودند, هوای حالِ همدیگر را خوب دارند
پارکِ ساعی از خواب پرید
اَرِم خوابش سنگین بود، چون مثل هر شب سرش شلوغ بود
مردم را باید شاد نگه میداشت
زیرِ زمین، لرزههای حرکتِ مترو تا ساعت ۲۲:۳۰ برپاست
عجیب است، مردم زیرِ زمین چه میکنند!؟
زمین قلقلکش میشود که
خدا کند که زیاد از حد نخندد و کمربندش را نلرزاند
خانههای سستی بالا هستند که طاقت لرزه ندارند
پیر هستند، سنی از آنها گذشته است
فقط به زور ایستادهاند و مردمی در آنها هستند
کسی به فکرِ آنها هست!؟
نمیدانم، امیدوارم
تهران، خوبی؟
باز که اتمسفرت مثلِ همیشه آلودست!
دماوند هنوز از دور سفیدروست؟
آری قدِ میلاد از آزادی بلندتر است
اما قلبِ آزادی بزرگتر است
میدانِ آزادیست، مردم مثلِ پروانه دورش میچرخند
چهار پا دارد، امیدوار است جایی نرود
نه نمیرود، عاشقِ ایران است
بادی وزید، بلند شد
به غار رفت
قلعهای بوده است اینجا
اندیشهاش به جنوب پرواز کرد
ماهیهای دریا حالشان خوب است!؟
کمی، فخر میفروشند به اینکه مثلِ مردمِ آنجا گرد و خاک نمیخورند
البته اگر باشند، میگویند میبرند آنها را به چین
نمیدانم
بارها پرسیدهایم، برای آخرینبار میپرسیم:
“آیا مسئولان مسئولند؟”، با اجازهی بزرگترها بله
چه میخواهی؟ زندگی، خوشبختی، آرامش و دلی خوش در هوای سالم برای همه
پیشِ پای رکسِ آبادان
شلمچه، کربلای ایران
آن طرف سیستان و بلوچستان
مردمی نجیب، آرام و کمتوقع
در این شب، کودکی بی دیوار و سقف، رو به آسمان دراز کشیده است
از جهانِ چشمانش هواپیمایی چشمکزن در شبِ آسمان در حالِ گذر است
میاندیشد:
“کجای دنیا میرود؟
مسافرانش چه کسانی هستند؟
وقتی رسیدند کجا میخواهند بروند؟”
شاعری نواندیش در داخلِ آن پرندهی ساختِ دستِ انسان در حالِ نوشتن است
برایش جالب است در آسمان باشد و بنویسد
اما، شعرِ سپیدش مثلِ کودک است
تازه میخواهد راه رفتن یاد بگیرد
کو تا بدود
بیا پایین از بالای کوهها مرد
نوبتِ من است
تاریخ نگارش شعر: ۱۳۹۷/۷/۱۵
منبع:
مأموریت+/ شعرهای محمد کارگر مزرعه ملا
شما اینجا هستید: مأموریت+/ محمد کارگر مزرعه ملا/ دفتر شعر