مثل همیشه علاقه داشت با قایق دل بسپارد به دریا
برود و به جستجو و کشف ساحل های تازه ادامه دهد
روحیه ی ماجراجویانه اش در زندگی از او اینگونه انسانی ساخته بود
انگار در زندگی چیزی در درونش مانند یک قطب نما او را به سمتی هدایت می کرد که در نهایت مقصد نهایی نیز در آنجا بود، هر چند در دریای زندگی نیز طوفان های زیادی را پشت سر می گذاشت و رسیدن به اهداف رضایت بخشی در میانه ی راه برایش حاصل می شدند که از رسیدن به آنها هم احساس رضایت قلبی داشت
و او در زندگی به شم و ندای درونی اش اعتماد کرده بود، به آنچه نسبت به آن احساس خوبی داشت و آن احساسات خوب و خاص را در مورد هر چیز دنبال می کرد
تاکنون نیز همین موضوع، رضایت درونی عمیقی را در زندگی برایش به همراه داشته بود و رسیدن به خواسته هایی که دیگران حتی در خواب هم نمی دیدند که او به آنها رسیده باشد
اما همه ی اینها را به خدا نسبت می داد، بارها در جمع، در هنگام تعریف دیگران از او و در خلوت، در هنگام اجرای قانون شکرگزاری و برشمردن نعمت هایش به خودش گوشزد می کرد: “من هیچی نیستم، همه اش لطف خداست، در مسیر خدا هستم و او مرا هدایت می کند، به هر آنچه رسیده ام لطف اوست”
آری اینگونه بود
می خواست ساعت ها، روزها، هفته ها در قایق بنشیند و در دریا برود و برود
چراکه دریا و نسیم آن بدجور آرامش می کرد
برایش همچون اکسیری آرامش بخش بود، مخصوصا وقتی از دور و در ساحل به دریا نگاه می کرد
به کشتی های بزرگ و کوچکی نگاه می کرد که هر کدام به مسیر و مقصد خودشان می رفتند و برخی در دریا لنگر انداخته بودند، انگار نمی دانستند کجا می خواهند بروند و یا برای رفع خستگی ساکن در دریا ایستاده بودند. او هیچ موقع زندگی را مسابقه ی دو نمی دید، بلکه آن را مسابقه ی انتخاب مسیرها می دید و می دانست هر کس بعد از انتخاب مسیر و مأموریت خود در زندگی باید به سمت مقصدِ مخصوص به خودش در حرکت باشد، می دانست جز این باشد زندگی را از پیش باخته است و به سرعت به دنبال هیچ میدود
لحظه ای بغض گلویش را گرفت و اشک در چشمانش جمع شد. یاد اولین استاد بزرگ زندگی اش افتاد که چند صباحی بود از او و آموزه هایش دور افتاده بود. دلش تنگ بود چون همیشه عاشق دانستن بود، می دانست هر دستاوردی که تا کنون به دست آورده بود حاصل آموزها و آموختن ها بود و مخصوصا آن چراغی که سال ها پیش اولین استادش در زندگی برای اولین بار آن را در قلب و ذهنش روشن ساخته بود
یکی از حرف های استادش به ذهنش آمد: “فرداهای زندگی تو را اندیشه های امروز تو تعیین می کند”
با خودش گفت: “در دریای زندگی اگر شب شد چه؟”
پاسخی شنید: “فانوس دریایی هست، نگران نباش”
یاد این مصرع از مولانا افتاد که از عمق داستان های کهن آمده بود: “کیمیا داری که تبدیلش کنی”
او یک کیمیاگر بود، می دانست چگونه مس ها و فلزهای درون و دنیای بیرونش را به طلا تبدیل کند و روشنایی ببخشد، توانایی ها و نیروهای درونی اش را به خوبی می شناخت و با کار با آنها آشنا بود
در دریا بود، آرام، رها، در عمق و در حرکت رو به سمت قطب نمایی که او را در مسیری نورانی هدایت می کرد
در طول این سال ها به معجزه های خداوند ایمان داشت، به دفعات آنها را در زندگی دیگران و خودش دیده بود چراکه تنها در ظاهر خداوند را عبادت نمی کرد، بلکه در درون هم عمیقا با خدایش متصل بود حتی اگر گاهی ظاهرش اینگونه نمی نمود
فاصله گرفته بود از دنیای ناموزونی که عده ای برای خود و دیگران ساخته بودند، برخی هم در حال ترمیم دوباره ی آن هستند و بسیاری به دنبال تطابق با موزونیت آن می باشد
صدای موج های دریا که به قایقش می خورد او را به خودش آورد، بلند شد، به دوردست ها با دقت نگاه کرد، از دور ساحلی دیده می شد
خوشحال شد، سرعت قایق را زیاد کرد تا ببیند چه چیزهایی در آن خشکی در انتظارش است.
“آنچه که دلمان می خواهد و ما را به سمت آن می کشاند، قطب نمای ما در زندگی است تا به مقصد با شکوه خود برسیم”
– – – – – –
پی نوشت:
این مقاله و داستان تقدیم به اولین استاد زندگی ام که همیشه در مسیر نگهم می دارد. تولدتان مبارک، در اولین ماه بهار به زمین آمده اید تا مثل طبیعت انسان ها را شکوفا کنید. جز این بیت شعر، حرف نو و تازه ی دیگری که در شأن شما باشد به ذهنم نمی رسد که از شما تشکر کنم
این چنین میناگری ها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست/ مولانا
۱۳۹۹/۱/۲۲
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا