تو با خوب بودن و خوبی ها می توانی به موفقیت برسی
1399-08-02
چهار عنصر اصلی در رسیدن به موفقیت
1399-08-02

قصه ی باغ انار

فصل چیدن انار فرا رسیده بود

اهالی خانه و چندتایی از اعضای فامیل به رسم هر سال، صبح زود برای چیدن انارهای باغ دور هم جمع شده بودند

هر سال حوالی همین روزهای پاییز، جمعه که می شود داستان از همین قرار است

انگار هنوز هم می توان به سنت های قدیم دل خوش بود حتی اگر برخی آنها را فراموش کرده باشند یا که اصلا این رسم خوشایند را تجربه نکرده باشند

از کوچه باغ های قدیمی انار که از آنها عبور می کنی

اهالی بیشتر باغ ها در آنجا مشغول کار هستند و صدایشان به گوش می رسد

دیوارهای کاهگلی، زمین خاکی، گیاهان خودرو، نهر آب، یادگاری از قدیم که اگر برخی روزهای کودکی را هم در این کوچه باغ ها گذرانده باشی خاطراتش برایت تکرار می شوند

و اما در باغ انار

بچه های کوچک فامیل که از دوری هم و از نزدیک بودن به هم یخشان کم کم باز شده مشغول بازی با هم می شوند

مرد صاحب باغ مشغول تدارک چیدن انارها می شود و وسایل مورد نیاز را آماده می کند

همسرش می گوید: “آتشی روشن کنیم و چای را آماده کنیم و صبحانه را”

عده ای هیزم جمع می کنند

و هر کس مشغول کاری است و گاهی با هم خوش و بش می کنند، جویای حال هم می شوند

دیگر در این زمانه هر کس مشغول زندگی خودش شده است، هر کس دغدغه های خودش را دارد و دیدارها کم شده

اما هنوز این باغ ها به لطف خدا و برخی باغبان ها پابرجا هستند و اهل فامیل را برای یکی دو روز هم که شده در سال دور هم جمع می کنند

انارها یکی یکی چیده می شوند، بعضی از آنها خندانند، برخی سالم، بعضی کوچک، بعضی خیلی بزرگ، بعضی چند تایی کنار هم و همیشه چندتایی هم آن بالا بالاهای درخت جا خوش کرده اند که به این راحتی ها دست به آنها نمی رسد، انگار قصد چیده شدن ندارند و با خورشید روز خو گرفته اند

البته جوان های ماجراجو به این راحتی ها بی خیالشان نمی شوند

همه گرم کار هستند

دو سه تایی از جوان های جمع، حس شاعری و فلسفیِ شان گُل کرده است از بس انار دیده اند و چیده اند

یکی از جوان ها که بالای درخت است می گوید: “گوش کنید، گوش کنید؛ من اناری را می کنم دانه، به دل می‌گویم خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود. می‌پرد در چشمم آب انار، اشک می ‌ریزم”

از دور یکی می گوید: احسنت، از خودت بود دیگه؟

می خندد و می گوید نه: از سهراب سپهری بود

چند دقیقه بعد یکی دیگر از جوان ها اناری ترک خورده را به نزدیکانش نشان می دهند و می گوید: “مگر می شود زندگی مرا به هم ریخته آفریده باشد خدای دانه های انار”

چند نفری دست می زنند و به نشانه ی آفرین چیزی می گویند

یکی دیگر از جوان ها در فکر است، به این جمله می اندیشید، آن را موشکافی می کند و به این نتیجه می رسد که: “اگر هم زندگیمون به هم ریخته هست مسببش خودمونیم، باید مرتبش کنیم”؛ همانجا برای این تصمیم عزمش را جزم می کند؛ پرسنل یکی از فروشگاه های بزرگ اینترنتی است که این روزها خیلی خوب روی بورس افتاده و فروش خوبی هم دارد، نخواسته بود این تجربه را که سالی یک بار به وجود می آید از دست بدهد

مادرها و پدرهای جمع دنیای خودشان را دارند، خیلی پخته تر هستند، کم تر حرف می زنند، صحبت های آنها با هم در هنگام چیدن انار مربوط به موضوعات مهم زندگی است

و بچه های کوچک که این طرف و آن طرف می دوند و گاهی هم کمک می کنند و قسمتی از جهان‌بینیِ‌شان در حال شکل گرفتن است

و انارهایی که آرام آرام به انبار می روند، با ظرافت خاصی روی هم چیده می شوند و انبارِ تنها دلش شاد می شود به این مهمان های هر سال.

۱۳۹۹/۸/۲

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *