چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید
1395-04-01
منجنیق موفقیت
1395-04-01

عُمق خاطره ها

گاهی می روم به جایی که روزی در آن می زیستم

سر کلاس درس

میزهای چندتا مانده به آخر

سمت دیوار

بر روی نیمکتی که پُر است از یادگاری های کنده کاری شده و نوشته شده بچه های سال پیش نشسته ام و کیفم در جا میزی است و مداد پاک کن داری در دستم و دفتری با خط های آبی که در آن چیزهایی که معلم گفته را با دست خط بدم نوشته ام که غلط املایی در آن زیاد است

معلمم آموخته ها و افکارش را بر روی “تخته سیاه” آورده و هنوز به این موضوع پی نبرده ام که چرا به آن می گویند تخته سیاه؟ چرا که از کلاس اول دبستان تا دوم دبیرستان تخته سیاه کلاس ها آنطور که یادم می آید همیشه سبز بود!

خلاصه بعد از چند دقیقه با تخته پاک کن شروع می کند به پاک کردن آنچه نوشته است و لحظه ای ذرات خاک گچ در هوا پخش می شود و در هوا می پیچد

و ناگهان زنگ کلاس می خورد

و زنگ آخر

رهایی

رفتن تا خانه…

۱۳۹۰/۱۰/۲۳

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگرمزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *