شعرهایی که ارزش یک بار خواندن و تأمل در آنها وجود دارد

محفل شاعران

و هر چه بود و هست و خواهد بود از خداست

بسم‌الله الرحمن الرحیم؛ هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن؛ نام خدایست بر او ختم کن

پیش وجود همه آیندگان؛ بیش بقای همه پایندگان

سابقه سالار جهان قدم؛ مرسله پیوند گلوی قلم

پرده گشای فلک پرده‌دار؛ پردگی پرده شناسان کار

مبدع هر چشمه که جودیش هست؛ مخترع هر چه وجودیش هست

لعل طراز کمر آفتاب؛ حله گر خاک و حلی بند آب

پرورش‌آموز درون پروران؛ روز برآرنده روزی خوران

مهره کش رشته باریک عقل؛ روشنی دیده تاریک عقل

داغ نه ناصیه داران پاک؛ تاج ده تخت نشینان خاک

خام کن پخته تدبیرها؛ عذر پذیرنده تقصیرها

شحنه غوغای هراسندگان؛ چشمه تدبیر شناسندگان

اول و آخر بوجود و صفات؛ هست کن و نیست کن کاینات

با جبروتش که دو عالم کمست؛ اول ما آخر ما یک دمست

کیست درین دیرگه دیر پای؛ کو لمن الملک زند جز خدای

بود و نبود آنچه بلندست و پست؛ باشد و این نیز نباشد که هست

پرورش آموختگان ازل؛ مشکل این کار نکردند حل

کز ازلش علم چه دریاست این؛ تا ابدش ملک چه صحراست این

اول او اول بی ابتداست؛ آخر او آخر بی‌انتهاست

روضه ترکیب ترا حور ازوست؛ نرگس بینای ترا نور ازوست

کشمکش هر چه در و زندگیست؛ پیش خداوندی او بندگیست

هر چه جز او هست بقائیش نیست؛ اوست مقدس که فنائیش نیست

منت او راست هزار آستین؛ بر کمر کوه و کلاه زمین

تا کرمش در تتق نور بود؛ خار زگل نی زشکر دور بود

چون که به جودش کرم آباد شد؛ بند وجود از عدم آزاد شد

در هوس این دو سه ویرانه ده؛ کار فلک بود گره در گره

تا نگشاد این گره وهم سوز؛ زلف شب ایمن نشد از دست روز

چون گهر عقد فلک دانه کرد؛ جعد شب از گرد عدم شانه کرد

زین دو سه چنبر که بر افلاک زد؛ هفت گره بر کمر خاک زد

کرد قبا جبه خورشید و ماه؛ زین دو کله‌وار سپید و سیاه

زهره میغ از دل دریا گشاد؛ چشمه خضر از لب خضرا گشاد

جام سحر در گل شبرنگ ریخت؛ جرعه آن در دهن سنگ ریخت

زاتش و آبی که بهم در شکست؛ پیه در و گرده یاقوت بست

خون دل خاک زبحران باد؛ در جگر لعل جگرگون نهاد

باغ سخا را چو فلک تازه کرد؛ مرغ سخن را فلک آوازه کرد

نخل زبان را رطب نوش داد؛ در سخن را صدف گوش داد

پرده‌نشین کرد سر خواب را؛ کسوت جان داد تن آب را

زلف زمین در بر عالم فکند؛ خال (عصی) بر رخ آدم فکند

روی زر از صورت خواری بشست؛ حیض گل از ابر بهاری بشست

زنگ هوا را به کواکب سترد؛ جان صبا را به ریاحین سپرد

خون جهان در جگر گل گرفت؛ نبض خرد در مجس دل گرفت

خنده به غمخوارگی لب کشاند؛ زهره به خنیاگری شب نشاند

ناف شب از مشک فروشان اوست؛ ماه نو از حلقه به گوشان اوست

پای سخن را که درازست دست؛ سنگ سراپرده او سر شکست

وهم تهی پای بسی ره نبشت؛ هم زدرش دست تهی بازگشت

راه بسی رفت و ضمیرش نیافت؛ دیده بسی جست و نظیرش نیافت

عقل درآمد که طلب کردمش؛ ترک ادب بود ادب کردمش

هر که فتاد از سر پرگار او؛ جمله چو ما هست طلبگار او

سدره نشینان سوی او پر زدند؛ عرش روان نیز همین در زدند

گر سر چرخست پر از طوق اوست؛ ور دل خاکست پر از شوق اوست

زندهٔ نام جبروتش احد؛ پایه تخت ملکوتش ابد

خاص نوالش نفس خستگان؛ پیک روانش قدم بستگان

دل که زجان نسبت پاکی کند؛ بر در او دعوی خاکی کند

رسته خاک در او دانه‌ایست؛ کز گل باغش ارم افسانه‌ایست

خاک نظامی که به تأیید اوست؛ مزرعه دانه توحید اوست

نظامی گنجوی- مخزن الاسرار


و آن وجود بی‌منتها هستی را به این علت آفرید

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد؛ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت؛ عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد؛ برقِ غیرت بدرخشید و جهان برهم زد

مدعی خواست که آید به تماشاگَهِ راز؛ دستِ غیب آمد و بر سینهٔ نامحرم زد

دیگران قرعهٔ قسمت همه بر عیش زدند؛ دل غمدیدهٔ ما بود که هم بر غم زد

جانِ عِلْوی هوسِ چاهِ زنخدان تو داشت؛ دست در حلقهٔ آن زلفِ خَم اندر خَم زد

حافظ آن روز طربنامهٔ عشقِ تو نوشت؛ که قلم بر سرِ اسبابِ دلِ خُرَّم زد

حافظ- غزلیات


و انسان آفریده شد، در بهشت ساکن شد و شیطان او را به خطا انداخت و خداوند به او گفت

ندا آمد زحضرت ناگهانی؛ ز من بشنو تو این سرّ معانی

که ای آدم نگفتم مر ترا هان؛ بخوردی گندمت آخر بخور هان

بگو تا گندم از بهر چه خوردی؟؛ تو فرمان من اینجاگه نبردی

ز نافرمانیت اکنون چسازم؟؛ ترا در آتش غیرت گدازم

بسوزانم کنونت در تف نار؛ ایا آدم همی روزی بصد بار

تو هستی بیخبر اکنون ز ذاتم؛ تو افکندی عیان اینجا صفاتم

بگو با من کنون و ده جوابم؛ وگرنه ز آتش غیرت بتابم

بسوزانم بیک لحظه دل و جانت؛ بگو با من کنون اسرار و برهانت

ز شرم و خجلت آنجاگاه آدم؛ بعجزی برگشاد آن لحظه او دم

زبان بگشاد کای دانای اسرار؛ تو میدانی, چگویم من بگفتار

تو دانائی من اینجاگه چگویم؛ ستاده مبتلا و زرد رویم

تو دانائی و میدانی ز حالم؛ که این دم اوفتاده در وبالم

تو دانائی و آگاهی ز اسرار؛ نمییارم زدن دم را بگفتار

گنه کارم فتاده در چَه و گِل؛ که از قولت نبودم آگه دل

گنهکارم فتاده در بُن چاه؛ مرا ابلیس گردانید گمراه

مرا ابلیس اینجا وسوسه کرد؛ بدادم گندم اینجا را ابر خورد

مرا ابلیس اینجا رهنمون شد؛ دلم از خویشتن کلّی برون شد

مرا ابلیس کرد اینجا بخواری؛ نکردم من ز رازت پایداری

مرا از ره ببرد و داد گندم؛ مرا کرد از وصالت ناگهان گم

مرا از ره ببرد و کرد خوارم؛ تبه کرد او بهرزه روزگارم

مرا از ره ببرد و داوری ساخت؛ چو مومم ناگهان در نار بگداخت

مرا از ره ببرد و کرد رسوا؛ تو میدانی که هستی ذات یکتا

تو میدانی کس اسرارت نداند؛ که آدم اینچنین مسکین بماند

تو میدانی و دانائی ترا است؛ که ذات تو ببود جان بپیوست

کنون تو حاکمی بد کرد آدم؛ بر این ریش دلش هم نه تو مرهم

اگرچه من بدی کردم در اینجا؛ شدم اندر نمود خویش رسوا

اگرچه من بدی کردم در آخر؛ توئی دانا توئی اوّل تو آخر

بدی کردم ببخشم رایگان تو؛ که هستی مر خدای غیب دان تو

بدی کردم در اینجا بد مگیرم؛ میان این بلا تو دستگیرم

بدی کردم بنفس خویشتن من؛ شده تاریک چون شب روز روشن

بدی کردم بنفس خود نهانی؛ فتادم در بلا اکنون تو دانی

بدی کردم بنفس خود یقین من؛ نبودم اندر اول پیش بین من

بدی کردم ندانستم گنهکار؛ منم, تو عالِمِ سرّی و ستّار

بدی کردم بپوشان سرّم اینجا؛ که در درگاه تو هستیم رسوا

ز رسوائی کنون طاقت ندارم؛ که سر در حضرت جانان برآرم

ز رسوائی مرا طاقت شده طاق؛ که در درگاه تو ماندم چنین عاق

ز رسوائی که آمد بر سر من؛ تو خواهی بود اینجا رهبر من

به رسوائی چنین مگذار آدم؛ که عاجز مانده است او اندر این دم

چنین مگذار آدم را تو حیران؛ به فضل خود تو او را شاد گردان

چنین مگذار آدم را چنین خوار؛ بپوشان سرّ او دانای ستّار

چنین مگذار آدم را دلش خون؛ بمانده در بهشتت زار و محزون

چنین مگذارم و تو دستگیرم؛ که کس نبود به جز تو دستگیرم

چنین مگذار اینجا مبتلا باز؛ چنینم در بلای عشق مگداز

دلم خون شد در این رسوائی خود؛ که میدانم که بد کردم همین بد

بدیّ من ببخش و درگذارم؛ که هستی در دو عالم کردگارم

چو شیطانم بدی کرد و بدی ساخت؛ چنین بازی مرا اینجا بپرداخت

چنین بازیچه دادم در بهشتم؛ چو یاد تو من از خاطر بهشتم

چنین بازیچه دادم بیخود اینجا؛ ابا من کرد شیطان مر بد اینجا

چو شیطان بود اینجا همچو دشمن؛ چنین کرد او در اینجایم ابامن

ولیکن من ز خود دیدم ز شیطان؛ توئی ستّار و هم غفار و رحمان

عطار تونی- جوهرالذات

اتفاقات پیش از آن هم خواندنی‌ست


و خداوند انسان را بخشید و او را از بهشت به زمین فرستاد

پس آنگه حق تعالی گفت آدم؛ عجب عجز آوریدی اندر این دم

ز عجز خویشتن مسکین نمودی؛ کنون اسرار ما را در فزودی

چو می گوئی که بد کردم بدی دان؛ بدی از نفس خود هر دم بدی دان

بدی کردی و اکنون راز گفتی؛ به عجز خویش با من باز گفتی

بدی کردی بدی آمد به پیشت؛ ولی مرهم نهم بر جان ریشت

بدی کردی گنهکار به ساعت؛ فتادستی کنون اندر شقاوت

کنون از جنتّم خیز و برون رو؛ زمن اکنون نمود جان تو بشنو

تو اکنون راندهٔ مانند ابلیس؛ نمی گنجد برم سالوس و تلبیس

تو اکنون راندهٔ رو از بهشتم؛ که از عین عقوباتت گذشتم

عقوبت خواستم کردن ترا من؛ ولیکن هست رازت هم تو با من

کنون بیرون ز جنّت بی عقوبت؛ بسی باشد تو را اندوه و محنت

تو را این بس بود در هر دو عالم؛ که این خواری تو را باشد دمادم

تو را این بس بود در عین خواری؛ بلای قرب ما را پایداری

بلای قرب ما کش این زمان تو؛ که بخشیدیم اینجا رایگان تو

بلای قرب ما می کش در اینجا؛ که خواهی بود زنی بس تو به تنها

بلای قرب ما می کش تو از جان؛ که ما داریم با تو راز پنهان

بلای قرب میکش تا توانی؛ کنون چون خوار و رسوای جهانی

بلای قرب ما کش آدم پیر؛ که از دستت برون شد رأی و تدبیر

بلای قرب ما کش خود بسوزان؛ که ناگاهت ببخشائیم آسان

کنون ازجنت ما تو برون شو؛ به دنیا خوار و سوئی رهنمون شو

سوی آن رهنمون شو خانه اش بین؛ ولی اینجایگه بیگانه اش بین

کنون خواهی شدن در سوی غدّار؛ در اینجا خویشتن اکنون نگهدار

کنون خواهی شدن نزدیک او تو؛ ابا او هست اینجا گفتگو تو

کنون خواهی شدن با او رفاقت؛ بسوی ما بود هم اشتیاقت

کنون خواهی بُدن اندر بر تو؛ تو باشی دائما در آذر تو

کنون آدم اباتست و یقین هم؛ زما بشنو کنون این راز آدم

چو خوردی گندم او بُد رهنمونت؛ کنون خواهد بُدن در بند خونت

که تا خونت بریزد او به خواری؛ سزد گر گفت ما را پایداری

چو اینجا دادهٔ انصاف از خود؛ بلا آید پیت از نیک وز بد

بلا آید بسی اندر سرت باز؛ ولی من بگذرانم از برت باز

تو با من باش هر جائی که باشی؛ دمی باید ز ما غافل نباشی

تو با من باش اندر درد و محنت؛ که ناگاهت دهم هر لحظه راحت

تو با من باش وز من جو دوایت؛ که من خواهم بُدن کل رهنمایت

تو با من باش و اکنون یاد میدار؛ به هر حالی توام از یاد مگذار

تو با من باش اکنون راز گفتم؛ نمود عشق با تو باز گفتم

به هرکاری که پیش آید فرا تو؛ درون جان نگر و اندر لقا تو

مرا بر خوان که ای ستّار سبحان؛ وجود آدم از این غم تو برهان

عطار تونی- جوهرالذات

اتفاقات پس از آن هم خواندنی‌ست


 

بخش بعد