بلوغ فکری خود را در کودک درونم ترکیب کردم: متوجه این موضوع شدم که تمام خلاقیت ها و نوآوری هایم از فعال بودن کودک درونم سرچشمه می گیرند و ترکیب آن با منطق و بلوغ فکریم باعث خلق چیزهای با ارزش می شود.
پذیرفتم که هیچ انسانی کامل نیست: وقتی به این موضوع پی بردم، درک افرادی که در اطرافم بودند برایم قابل پذیرش تر شد و توانستم با نقطه ضعف هایی که دارند و گاهی این نقطه ضعف ها مرا آزار می دهند کنار بیایم و آنها را درک کنم.
خدا را در همه چیز یافتم: در موسیقی، در متن هایی که می نوشتم، در نگاه کودکی که از کنارم می گذشت و در ماهی که در آسمان می درخشید؛ در پشت همه اینها و خیلی چیزهای دیگر خداوند را پیدا کردم.
معنای خوشبختی را یافتم: اینکه از هرآنچه الان در زندگی ام دارم لذت ببرم و نعمت هایی که خداوند واقعا به من داده است را ببینم و بابت آنها شکرگزار باشم؛ از اینکه سایه پدر و مادرم بالای سرم است و خانواده و دوستان خوبی دارم، از اینکه سایت و شرکت های بی نظیری دارم و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر شکرگزار خداوند باشم.
همرنگ جماعت نشدم: از سن ۱۸ سالگی به بعد تا حد ممکن سعی کردم مثل دیگران نباشم. اگر آنها کاری را انجام می دهند این به خاطر طرز فکر آنهاست و من به خاطر طرز فکر، باورها، نگرش ها و ارزش هایی که نسبت به زندگی دارم، پس دلیلی ندارد کارهای آنها را در زندگی ام کپی کنم.
ارزش های زندگی ام را به خوبی مشخص کردم: هیچگاه رانندگی را یاد نگرفتم، هیچگاه به شنا نرفتم، هیچگاه کارهایی نکردم که به نظر خودم برایم اهمیتی نداشتند و در درجه اول زندگی ام نبودند، اما از آن طرف نیز محکم به ارزش هایم چسبیده ام و کارهای مهمی که در زندگی ام تأثیرگذارند را هر روز انجام می دهم مثل: “تغذیه سالم، پیاده روی، کسب دانش و علم، عبادت خالصانه خداوند و…”.
فهمیدم نباید از دریای عمیق دانش و علم دور بمانم: متوجه این موضوع شدم که این دریا تمامی ندارد و من باید در آن به جستجو بپردازم، و من باید در آن به جستجو بپردازم.
متوجه شدم صرفا هر انسانی که حرف خوبی می زند آدم خوبی نیست بلکه آنکه در عمل خوب رفتار می کند واقعا انسان خوبی است، اما پذیرفتم حتی آدم های بد هم حرف های خوب می زنند و نباید متعصبانه با آن حرف های خوب برخورد کرد و آنها را نادیده گرفت.
از گیاه جوانه زده در هر کجا، رویش را در سخت ترین شرایط آموختم
از دریا، عمیق بودن و دنیای زیبایی را در درون خود داشتن را آموختم
از درخت، سخاوت را، پاییزی شدن و سبز شدن دوباره را آموختم
از پیرمرد عصا به دست، همیشگی نبودن فصل جوانی را آموختم
از خورشید، روشنایی بخشیدن و منشأ رشد بودن را آموختم
از مورچه، همیشه در حرکت بودن را آموختم
از کوه ها، بزرگی و آرام بودن را آموختم
از باران، باریدن بر سر همه را آموختم
از مادر چادر به سر نجابت را آموختم
از برف، سفیدی و پاکی دل را آموختم
از آسمان، وسیع بودن قلب را آموختم
از رود، در جریان بودن را آموختم
از مادر و پدر، فداکاری را آموختم
از باد و جاده ها، رفتن را آموختم
از قرآن، مسیر صحیح را آموختم
از ماهی، شنا کردن در دریای زندگی را آموختم
از ابر، نوید بارش و سبک شدن را آموختم
از موسیقی، آرامش را آموختم
از برادر، وفاداری را آموختم
از پرندگان، پرواز در رویا را آموختم
از ساحل، رسیدن را آموختم
از تنهایی، تفکر را آموختم
از بودن در جمع، آموختن را آموختم
از آب، زلال بودن را آموختم
از جمعیت، خود بودن را آموختم
از افق در دور دست، امید به رسیدن را آموختم
از اشک ها، سبک شدن و ترس از خدا را آموختم
از ماه و ستاره ها، درخشیدن در تاریکی شب را آموختم
از تیک تیک ساعت ها، با ارزش بودن لحظه ها را آموختم
از کُره زمین که در وسط هوا معلق است، ماوراء الطبیعه را آموختم
از صبح ها که چشم هایم باز می شوند، شروعی دوباره و نو شدن دوباره را آموختم
و در پس همه اینها خداوند را یافتم.
۱۳۹۵/۹/۱۹
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا