به خدا اعتماد کن
1396-01-10
حقیقتی که باید گفت
1396-01-10

مو به موی یک سفر

روز اول در یزد:
یکی از دوستانم به یزد آمد است، اهل روستای “بنت” از استان “سیستان و بلوچستان”؛ سال ها پیش در جزیره قشم با هم آشنا شدیم و دوستی مان هنوز پابرجاست. اسم او “عبدالباسط” است اما من او را “باسط” صدا می زنم. او چندین بار به یزد آمده است، اما این بار تفاوت دارد، چون قرار است در زمان برگشت به روستایشان، با او همسفر شوم. دلیل سفرش هم به یزد به خاطر رفتن به دکتر است چون در بازی فوتبال زانویش آسیب دیده است. او بر عکس من به فوتبال علاقه زیادی دارد و در تیم “شورای شهر” روستای بنت بازی می کند. این بار نمی توانم رویش را زمین بیندازم چون چندین بار خواسته بود که به استانشان بروم ولی به دلیل مشغله زیاد نتوانستنم، اما این بار اگر نروم فکر می کند که دلم نمی خواهد به آنجا برم، ولی من عاشق سفرم، مخصوصا به استان های جنوبی کشور و این بار تصمیم دارم با او همسفر شوم. رابطه ما خیلی عمیق است، با پدر باسط نیز در تماسم، این روزها او اهواز است و بر روی لنج ماهیگیری کار می کند چرا که در استان خودشان کار آنچنان که باید نیست.
هماهنگی های شب قبل باعث می شود امروز صبح او را ببینم و این مهم اتفاق می افتد. با هم سلام و احوال پرسی گرمی می کنیم و کمی در یزد می گردیم. غروب به بیمارستان می رویم و باسط کارهایی را که باید را برای درمان پایش انجام می دهد. از قضا باسط چند نفر از همشهریان و اقوام خود را در محیط بیمارستان می بیند و با هم هم صحبت می شوند. شب با دو نفر از اقوام باسط که برای رفتن به دکتر به یزد آمده اند و اتومبیل دارند به اسلامیه می آییم. شنبه شب است و زمان پخش سخنرانی “استاد حسن رحیم پور ازغدی” از شبکه ۱. کنترل دست من نیست اما ناخودآگاه به شبکه یک می رود و من منتظر می شوم تا ببینم این کانال عوض می شود یا نه؟؛ نمی شود. باسط به من اشاره می کند چون می داند سخنرانی های استاد را همیشه می بینم. یکی از اقوام باسط که ۲۵ سال هم در “دبی” زندگی کرده است استاد را می شناسد و می گوید: “من هم همیشه گوش می دهم. ایشون خیلی میفهمه، من هم شنبه ها می بینم”. در دلم به استاد افتخار می کنم که کلامش بر دل ها می نشیند، چون آگاه است، زیبا و قابل فهم سخن می گوید، چیزهایی را می گوید که هیچ کس نمی گوید، شجاعت دارد. با شور و شوق از استاد تعریف می کنم و آنها هم تأیید می کنند.
ترتیب شام را باسط می دهد چون به او گفته ام که آشپزیم خوب نیست، اما کمکش می کنم و پذیرایی را بر عهده می گیرم؛ چای، میوه و… غذا آماده می شود، غذایی بلوچی. دست پخت باسط حرف ندارد، بارها به او گفته ام یک رستوران بزن و غذاهای بلوچی بپز، برند سازی، تبلیغات و جذب مشتری اش هم با من، اما قبول دار نمی شود و می گوید: تنهایی نمی توانم.

روز دوم در یزد:
خودمان را به ترمینال می رسانیم و بلیط می گیریم. ساعت حرکت اتوبوس ۳ بعدظهر است اما با تأخیر ساعت ۴ حرکت می کند. سوار می شویم، همه مسافرین بلوچ هستند جز من. تجربه متفاوتی برایم است و آشنایی با فرهنگ ها و اقوام مختلف همیشه برایم لذت بخش بوده و است. اتوبوس حرکت می کند، در دلم می گویم: “خداحافظ یزد این شاید آخرین دیدارمان باشد”. از پشت شیشه اتوبوس به کوهی که در دور دست هاست نگاه می کنم که در سمت روستای اسلامیه قرار دارد، چشمانم را می بندم و خودم را در پشت آن کوه تصور می کنم که نشسته ام و عمیق در فکرم. باسط مرا به خودم می آورد، می گوید: “کجایی؟”؛ می خندم و می گویم: “هیچ جا”. با هم شروع به صحبت از برنامه ای که پیش رو داریم می کنیم؛ اول به روستای بنت می رویم و چند روز بعد به “چابهار” برای بررسی یک ایده کاری و گشت و گذار در آنجا. سفری پُر هیجان در پیش است و برای یک ماجراجو این چیزها طبیعی ست.
مسیر طولانی است، چند بار به نقشه گوگل که فکر کنم اسمش “گوگل مپ” است نگاه می کنم، ۹۰۰ کیلومتر دیگر تا بنت مانده، البته اول باید به “ایرانشهر” برسیم، بعد از آن طرف دوباره حرکت می کنیم به سمت “نیک شهر”، به نیک شهر که رسیدیم منتظر می شویم تا اتومبیل های خط بنت بیایند. از پشت پنجره اتوبوس به شهرهایی که یکی پس از دیگری پشت سر می گذاریم با دقت نگاه می کنم، مغازه ها و نام آنها، طبیعت خو گرفته در کنار سازه های دست بشر و انسان هایی که در میان انبوهی از آهن و سیمان زندگی می کنند.
اتوبوس در میانه راه برای نماز، شام و استراحت در کافه ای توقف می کند، در حال صحبت با تلفن با برادرم محمود هستم. باسط بدون اینکه متوجه شوم می رود شام می گیرد و می آید. با جدیت می گویم: “باسط، برادر، کی گفت بی اجازه بری شام بگیری؟”، بعد مثل بچه ها می گویم: “من نمی خوام”؛ این تضاد او را به خنده می اندازد. من هم بدون اینکه او متوجه شود میروم و کمی هله هوله “لواشک، پفک، بیسکویت و…” می گیرم تا در مسیر سرگرم شویم.

روز اول سفر:
ساعت ۳ صبح به ایرانشهر می رسیم، از آن طرف حرکت می کنیم به سمت نیک شهر و طبق برنامه ریزی منتظر می شویم تا اتومبیل های بنت از راه برسند. یکی از دوستان باسط با اتومبیلش پیدایش می شود و با او هم صحبت می شود و من را به آقای “کدخدایی” که یکی از کارکنان هلال احمر است معرفی می کند. سوار می شویم و حرکت می کنیم به سمت بنت. جاده عجیب و غریبی دارد، شبیه به ترن هوایی، بالا و پایین های عجیب و غریب؛ می گویم: “جاده های اینجا مثل ترن هوایی میمونه”، سه نفری می خندیم.

به خانه باسط می رسیم، صبحانه می خوریم و بعد با موتور به پاساژی می رویم که مغازه باسط در آنجاست و شاگرد باسط در نبود او مغازه را می گرداند. چند ساعتی آنجا می نشینیم، چند مشتری می آیند و خرید می کنند و بعد مغازه را می بندیم و با خانه می آییم؛ خانه ای که سقفش هنوز تازگی گذشته را دارد و با چوب های خرما درست شده است. نهار می خوریم. الحق که غذاهای جنوبی و محلی خوشمزگی خودشان را دارند. فرزند باسط از راه می رسد و وارد اتاق می شود، اسمش “احسان” است، من را “کاکا” صدا می زند، حسابی شیطان است و بازیگوش و خیلی با نمک. در این سال ها بیشتر دوستانم ازدواج کرده اند و من مانده ام، خُب با حلقه ای که در دست دارم که رنگ پرچم کشورم است و با هزار زحمت پیدایش کرده ام و آن را خریده ام، آرام می شوم؛ آن حلقه را می بوسم و باز با خودم تکرار می کنم: “محمد یادت نره، ما خودمون را وقف کشورمون کردیم”؛ البته ازدواج هم به وقت خودش، ازدواج مسئولیت است و با مشغله فکری که الان دارم فکر نکنم به خوبی از عهده اش بر بیایم. ممکن است از کارهایم عقب بیفتم و آینده خیلی ها که به واسطه کارهایم قرار است سر و سامان پیدا کند محقق نشود؛ بالاخره کسی باید فداکاری کند و این بار نوبت من است. با احسان کوچولو مشغول بازی می شوم.

بعد از نیم ساعت بازی با احسان کوچولو، وقتی او رفت، با تبلت در تنهایی مشغول نوشتن مقاله ای می شوم که هر هفته می نویسم و آنها را در تاریخ جمعه ها در مأموریت+ منتشر می کنم، اسم این مقاله را گذاشته ام: “به خدا اعتماد کن“. البته مقالاتی که می نویسم دیر در سایت قرار می گیرند چرا که باید غلط های املای شان گرفته شود و عکس هر مقاله نیز پیدا شود و من هم در این دو مورد خیلی سخت گیرم.

روز دوم سفر:
با موتور باسط کمی در میان باغ های خرما و انبه می گردیم، چندین نخل در میان سرسبزی نخل های دیگر خشک شده اند. یکی از آهنگ های “محسن چاوشی” به ذهنم می رسد. آن را از آنجایی که کمی به این صحنه مرتبط می باشد، درهم و برهم می خوانم: “دلم دلتنگ تنگستان رو دوشم درد خوزستان، تو خونم جنگ تحمیلی تو خونت ملک اجدادی، خرابم مثل خرمشهر ولی تو خرم آبادی، تموم کودکیامو بهم دنیا بدهکاره، تو با لالایی خوابت برد منم با موج خمپاره، رو دستم داغ سوسنگرد تو قلبم عشق خونین شهر، خیالم رکس آبادان مسیرم باز تو این شهر، دلم بعد از تو با هرچی که ترکش داشت جنگیده، دیگه بعد از تو به هر کی که درکش کرد خندیده”. بعد به رودخانه ای که در بنت قرار دارد می رویم و کمی در آنجا می گردیم. موقع اذان است و صدای اذان از مساجد برادران اهل سنت از دور به گوش می رسد، باسط وضو می گیرد و نمازش را همانجا می خواند. من هم مناظر زیبای اطراف رودخانه را با دقت نگاه می کنم.
بعد ظهر دوباره به پاساژی می رویم که مغازه باسط در آنجاست، با آقای “داودی” همچراغ و دوست باسط که طلافروشی دارد هم صحبت می شویم؛ مرد خوب و شوخ طبعی است.

روز سوم سفر:
صبح شده، طبق قرارهای قبل که باسط با آقای داودی گذاشته، آقای داودی می آید تا با هم به چابهار برویم. به حمام می روم، دوش می گیرم و آماده می شویم برای حرکت. در راه صبحانه می خوریم. مسیر طولانی است اما با پخش آهنگ های بلوچی و فارسی دلچسب می شود.
به چابهار می رسیم، دریا از دور پیداست و اولین بار است که دریای چابهار را از نزدیک می بینم. آقای داودی در بازار کاری دارد و می رود. من و باسط هم مشغول بررسی بازار می شویم تا ایده ای که داریم را بسنجیم؛ ایده در مورد میوه فروشی است، اما تفاوت های زیادی با میوه فروشی های موجود دارد که هنوز در کشور اجرا نشده است و قابل گسترش در تمام استان ها می باشد. به لطف خدا و قانون جذب مغازه ای خالی پیدا می کنیم که در مکانی قرار دارد که در راسته آن چندین میوه فروشی وجود دارند. مصمم می شوم تا صاحبش را پیدا کنیم. باسط می گوید: “از کجا بفهمیم مغازه برای کیه؟”. به ندای قلبم گوش می دهم. به مغازه ای می رویم که حسی من را به آنجا می کشاند. بعد از سلام و خسته نباشید به مغازه دار می گویم: “این مغازه که خالی هست، صاحبش را شما می شناسید؟”. می گوید: “خودم صاحبش هستم”. می گویم: “اجاره می دهید؟”. می گوید: “بله، ۲ تومن ماهی ۵۰۰”. با چانه زنی من و لبخندهایم قیمت به ۱ تومن و ماهی ۳۵۰ کاهش پیدا می کند و قرار می شود در چند روز آینده به او خبر دهیم.
گشتی در بازار می زنیم و با باسط در مورد ایده کاری که داریم صحبت می کنم. صدای اذان ظهر به گوش می رسد. برای نماز به مسجد می رویم. همگی برادران اهل سنت هستند. بعد از وضو ردیف آخر می ایستم و مشغول معاشقه با بزرگترین عشقم “خدا” می شوم. احترام نماز برای اهل سنت آنقدر بالاست که وقتی نمازشان را خواندند از جلویم رد نمی شوند و از پشت سرم می روند. بعد از نماز حلقه هایی ایجاد می شود که فردی در حال خواندن حدیث از رسول خدا(ص) است و بعد قرآن خوانده می شود.
آقای داودی را در بازار پیدا می کنیم و سوار بر اتومبیل ایشان به خانه اقوام و هم روستاییان باسط می رویم، البته آنها همه دانشجو هستند و اهل روستای بنت که برای نزدیکی به دانشگاه در چابهار ساکن شده اند. با چند نفرشان هم صحبت می شوم، صحبت های همیشگی: “اهل کجایی؟، چطور با عبدالباسط آشنا شدی؟، بنت رفتی؟ و…”. دغدغه بیشترشان بعد از درس است و شغل آینده شان که بیشترشان نگران آینده شغلیشان هستند، چون بیکاری در استان سیستان و بلوچستان بیداد می کند. در دلم آرزو می کنم “مأموریت+” هر چه زود تر پا بگیرد و به کمک شرکت هایش مشکل بیکاری جوان ها را در کشور حل کند.
بعد از نهار و استراحت در خانه اقوام باسط، نزدیک غروب به ساحل می رویم. روبه روی دریای چابهار ایستاده ام، منظره ویدیوی “ایستاده ایم تا آخرین قطره خون” برایم تداعی می شود، شعرش را زیر لب می خوانم” اگر صبورو شکیبا، نه اینکه ساکت و سردم، جهان به تجربه دیده، همیشه مرد نبرم؛ من از قبیله دریا، من از عشیره ی طوفان، آهای کشتی جنگی، مرا ز نعره نترسان”.
بیشتر مردم در اینجا لباس های بلوچی پوشیده اند و انگشت شمار مسافر دیده می شود. خدا را شکر پیر و جوان هنوز به پوشیدن لباس بلوچی پابرجا هستند اما ما در کشور دست خوش پوشش غرب شده ایم. راه حلش مشخص است، این مشکل دست طراحان و تولیدی های داخلی را می بوسد تا با تولید پوشش مناسب و در شأن مردم ایران محصولاتی تولید کنند که پیر و جوان با افتخار آنها را بپوشند و همچنین “برند سازی” کنند.
شب به همراه سه نفر از اقوام باسط که دانشجو هستند و ظهر با آنها آشنا شدم، همراه با آقای داودی و باسط به منطقه آزاد می رویم، جایی که پاساژهای بزرگی در آنجا قرار دارند. در میان این شلوغی دوستی مسئله ساز پیامک می دهد و بابت اشتباهی که چند وقت پیش مرتکب شده بود معذرت می خواهد، به او می نویسم: “مشکلی نداره رفیق. آن نخل نا خلف که تبر شد ز ما نبود/ ما را زمانه گر شکند ساز می شویم”. باسط به صرف بستنی همیگی را میهمان می کند. صحبت های شادی بینمان جریان دارد.
بعد از خداحافظی به اقوام باسط، قرار است شب به خانه دایی باسط در “کنارک” برویم و همینطور هم می شود. دایی باسط ناخداست و هر روز برای صید به دریا می رود، برای شام سنگ تمام گذاشته است. آنقدر غذا و میوه هست که ۱۰ نفر را ساپورت کند. من که همیشه قبل از سیر شدن، دست از خوردن غذا می کشم اما با تعارف های زیاد باسط و آقای داودی مجبور می شوم تا می توانم میل کنم. بعد از شام در میان صحبت ها بحث شیعه و سنی بین ما سه نفر به میان می آید، به سمت نقاط مشترک اشاره می کنم، بحث آرام می شود و به خوبی با هم فیصله اش می دهیم. آقای داودی که از باسط و من، بزرگتر است جمله کلیدی را بیان می کند: “همه ما با هم برادریم”.

روز چهارم سفر:
صبح شده است، بعد از صرف صبحانه به سمت اسکله ای می رویم که ماهیگیران در آنجا حضور فعالی دارند، بعد به اسکله ای دیگر می رویم که لنج های بزرگی در آنجا پهلو گرفته اند. به داخل یکی از آنها می رویم و چند عکس یادگاری می اندازیم.
یکی از دوستانم تماس گرفته اما متوجه تماس او نشدم؛ گوشیم مثل همیشه در حالت سایلنت بوده، با او تماس می گیرم. جمله مهمی را در میان صحبت هایمان به او می گویم: “من نسبت به سال های پیش تو زندگیم خیلی آرامش دارم، می دونی برای چی؟، برای اینکه می دونم خدا کمکم می کنه و تو مسیر درستی قدم بر داشتم، حالا دیر یا زود رسیدن به مقصد دست خداست و اینکه به قول امام خمینی: “ما مأمور به تکلیفیم نه نتیجه”، هر چند به نتیجه هم توجه داریم”.
ساعت نزدیک ۱۱ صبح است، امروز قرار است به یزد برگردم، هر چند باسط و آقای داودی چندین بار در طول این سفر خواستند بیشتر بمانم، اما رفتنی باید رفت. آقای داودی بارها تعارف می کند که باز هم به بنت بیایم، می گوید عید بیایم بهتر است، باسط هم همینطور؛ می گویم: “موقعیتش جور بشه حتما میام”. باسط با راننده اتوبوسی که او را می شناسد هماهنگی های لازم را انجام می دهد و بعد من را به جاده ای می رسانند که اتوبوس از آن مسیر به سمت یزد رهسپار است؛ می گوید: “محمد نظرت چی بود؟ خوش گذشت؟”. می گویم: “واقعا عالی بود، بابت همه چیز ممنون باسط. ان شا الله بیای یزد جبران کنم، آقای داودی شما هم بیاین یزد، خیلی بهتون زحمت دادم”.
اتوبوس می آید، با باسط و آقای داودی خداحافظی گرمی می کنم و سوار می شوم. مثل دفعه پیش مسافران همگی بلوچ هستند و به خاطر سفارش های باسط راننده اتوبوس و دست اندرکاران آن حسابی هوایم را دارند. در اتوبوس دوستی قدیمی که از طرف سایت مأموریت+ با هم آشنا شده ایم پیام می دهد و دلگرمی می خواهد، برایش می نویسم: “همیشه تو جمع یک ستاره میدرخشه، امروز تو اون جمع اون ستاره تویی. به خدا توکل کن، برو و کارتو به بهترین شکل معرفی کن و بدون این کار تو می تونه برای زندگی خیلی ها مفید باشه”. در دلم برایش دعا می کنم تا در کارش موفق شود. تلویزیون اتوبوس در حال پخش فیلم “من سالوادور نیستم” است و این فیلم را در لپ تاپ داشتم اما وقت نکردم آن را ببینم، الان بهترین فرصت برای دیدن آن است. مشغول خوردن تخمه و دیدن فیلم هستم. دو کودک از صندلی جلو با لباس های بلوچی به من نگاه می کنند، به آنها لبخند گرمی می زنم آنها هم می خندند. هنوز نگاهشان به من است و من مشغول دیدن فیلم. یک لحظه دوزاریم می افتد “تخمه”، حتما تخمه می خواهند. کمی از آن برمی دارم و پاکتش را به آنها می دهم.

روز پنجم در یزد:
اتوبوس آرام آرام به یزد نزدیک می شود، نگاهم به کوهی که در مسیر رفت به آن نگاه کردم گره می خورد و آن صحنه تنهایی در پشت کوه برایم تکرار می شود، احساسی وصف ناپذیر پیدا می کنم. اتوبوس به ترمینال یزد می رسد، پیاده می شوم و مسیر اسلامیه در پیش می گیرم و دوباره به روستای زیبا و اسرار آمیز اسلامیه و دفتر سایت مأموریت+ پا می گذارم.
مشغول آماده کردن صبحانه می شوم. خاطرات و تجربه این سفر را که با خود مرور می کنم می بینم چه مردم مهمان نوازی در سیستان و بلوچستان هستند و بلوچ ها چقدر مهربانند؛ آرام، خونسرد و مهربان، اما خیلی کم شناخته شده اند.
بعد از صرف صبحانه با لبخند قرآنِ روی طاقچه را می بوسم و به تخت خواب می روم تا خستگی از تنم به در رود.

۱۳۹۵/۸/۱۴
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *