یک درس از یک چیز پیش پا افتاده
1395-04-06
کرم یا پروانه؟
1395-04-06

مختارنامه

مختارنامه:

مختارنامه نیز در جمعه ای که گذشت تمام شد، مجموعه ای که در ۴۰ قسمت ۶۰ دقیقه ای، جمعه شب ها انتظار دیدنش را از شبکه ۱ می کشیدیم تا ببینیم قیام مختار به کجا می انجامد، و در آخر اگر ابراهیم به موقع می رسید قیام کمر نمی شکست، اما شد آنچه نباید می شد: مختار با چند یار با وفای خود که او و کارهایش را باور داشتند و تزویر را به خوبی می شناختند، به میدان آمدند، شجاعانه جنگیدند و در آخر…؛ و پیش بینی مختار درست از آب در آمد: “تزویر به شما امان می دهد تا مقاومتتان را بشکند، پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست”.

اما در کُل مختار ثقفی “ابواسحاق” به مأموریت خود تا جای ممکن عمل کرد و به آن رسید، به خونخواهی امام حسین (ع) و شهدای کربلا برخواست، از قاتلین آنها انتقام گرفت و همه را تا جای ممکن مجازات کرد و در قیامت هم حساب آنها با خداست.

باید در اینجا از طرف خودم از آقای داود میرباقری کارگردان مختارنامه و از تمام دست اندرکاران این مجموعه عظیم تشکر کنم که واقعا اثر ماندگاری را در تاریخ سینمای کشورمان و اسلام به ثبت رساندند. من امیدوارم آقای میرباقری فیلم های تاریخی بیشتری بسازند؛ هنر ایشان تازه در حال شکوفایی است و هنوز هم می توانند تاریخ را برای ما به خوبی زنده کنند. پس از مجموعه امام علی(ع)، مختارنامه به بهترین شکل از آب درآمد. امیدوارم از قهرمان های دیگر اسلام و ایران نیز فیلم هایی بسازند تا آنها بیشتر از گذشته به فراموشی سپرده نشوند و برای همیشه قهرمان زندگی ما باقی بمانند.

اگر ما در این زمانه واقعا اهل درس و عبرت باشیم پس باید درس های بسیاری از قیام مختار گرفته باشیم، و همیشه یادمان باشد که: “تاریخ تکرار می شود و تنها نام ها تغییر می کنند”. چه کسانی که در اول قیام مختار با او نبودند و به او پیوستند و تا آخر ماندند و چه کسان که در اول به او پیوستند و در آخر بریدند و بیعت را شکستند.

در اینجا چند درس مهم که من از مختارنامه گرفتم را با همان دیالوگ های مجموعه برایتان می نویسم:

این عین سخن وحی است: به دست خود، خود را هلاک نکنید. من بعد می خواهم به جای دلم مُخم را به کار بیندازم. فضیلت ما به قوم، نژاد و قبیله نیست، ما مسلمانیم. به فتوحات پدر نازیدن هنر نمی باشد. هر کس در این راه مقرب تر باشد از باده بلا بیشتر می چشد. مظلومیت ما در مقابل تهمت های این جماعت بی عجر نمی ماند. خدا جای حق نشسته است. خدا بخواهد این بار را یک تنه تا عرش می کشانم. به عیش نشستن در مرگ یک انسان ولو دشمن، هیچ فضیلتی ندارد. نهال آرزوهایم درختی تنومند شده که ریشه در سخره دوانده. ناخدایی که از سکان بترسد هرگز به مقصد نمی رسد. من با عشق و عقل شمشیر بستم، برای باخت به میدان نیامده ام، من به پیروزی می اندیشم نه به شکست. عشق و ایمانت را به بازو بده ببین چه معجزه ها می کند. علی(ع) جان بر سر عدالت نهاد. این سفر، سفر آزمون مختار است، شرط تحقق رویایم وابسته به این سفر است. مختار زاده نشده تا زیر بار زور برود، مرگ من روزیست که در برابر ظلم تسلیم شوم. جان میوه از جان باغبان است. تا وقتی پای در گل داری نمی توانی در رکاب حسین سربازی کنی. بهترین سوغات سفر حج معرفت است. من کور گره هایی سخت تر از این را دیده ام، نگران نباش به فظل خدا همه شان را باز می کنیم. خدا بخواهد به یاری هم قله پیروزی را فتح می کنیم. ما برخواسته ایم تا دین علی(ع) را برپا کنیم، برخواسته ایم تا عدالت علی(ع) را احیا کنیم. قرار بود حکومتمان رنگ و بوی علی(ع) را داشته باشد. یابه گویانی که ما را کذاب، قیاممان را تحجر، و دولتمان را غاصب می خوانند هراسشان از عدالت خواهی ماست. یکی از مصادیق عدالت خواهی آن است که صاحب منصبان یک حکومت مثل اکثریت مردم زندگی کنند. اعتراض به حاکم هر مسلمان حق هر مسلمانی است، این شیوه پیشوایمان علی(ع) بود. ما اگر بر حق باشیم خداوند راه گریز از تنگناها را نشانمان خواهد داد. سر راست کن خواهر، به من نگاه کن، سال هاست طمع نگاه خواهرانه ات را نچشیده ام؛ خواهرم تقدیر را خود ماییم که می سازیم. ما پیروز میدانیم شک نکنید، این وعده خداست. حکمت شکست را که دریابی خواهی دید طعم تلخش گواراتر از طعم شیرین پیروزی ست. منیت آفت ایمان است. در مرام حسین صبر بر مصیبت اجر جهاد را دارد. فقط مراقب باش ابراهیم، برای مقابله با ام الشیطان شمشیر دودم لازم است، شمشیری که یک دمش دیانت است و یک دمش تدبیر. هنوز نیروهای نامرئی وجود دارند که به وقت ضرورت به میدان بیایند و قیام را محافظت کنند. من مختارم کیان، رفیق سال های غربت و عزلت، دل های ما را عشق علی(ع) به هم گره زده خوش غیرت. درمرام علی(ع)، امیر باشی یا اسیر، شاه باشی یا گدا، شرط برازندگی عشق به اوست. مختار و کیان چه باشند و چه نباشند راه و مرام علی(ع) زنده است. ابومفلس به ابراهیم اشتر بنویس رأی صواب همان بود که کردید، بر خصم دین بتازید و از شماره‌ی ایشان نهراسید که پیروزی قطعی با لشکریان خداست. ناریه یادت نرود، تو همسر مردی هستی که شرافت و غیرتش را با هیچ گوهری عوض نمی کند. مرز میان حق و باطل یک تار موست، گاهی عمری سر به سجده ساییدن با خوردن یک خرمای غصبی بر باد می شود. به خدا قسم که ما لشکریان فاتحیم چرا که دینمان حق و طلبمان عادلانه است. مرحبا پسر، فقط فراموش نکن بزرگترین میراث مختار عشق به علی(ع) است.

قسمت نهم/ نینوا

مختار: عاقبت کاری کردی که تو را هم مثل من زنده در گور کنند.

میثم تمّار: گور کجا و این دخمه کجا ابواسحاق. امان از فشار قبر و سرازیریش. راه رسیدن به یارمان پُر پیچ و خم است. این دخمه آغاز راه است؛ دعا کن در چم و خم دالان های تو در تو و فریبنده اش گم نشویم.

مختار: گم نمی شویم، به آسمان که نظر کنیم ستاره راهنما را می بینیم.

میثم تمّار: آمدیم و آسمان ابری بود مسلمان، آمدیم و سر راهمان چاه بود، خیلی ها سر به آسمان داشتند و به چاه افتادند؛ آنجا چه خاکی به سرمان کنیم؟

مختار: دل بد نکند میثم، راه دشوار است و پُر پیچ و خم اما ما هم نا بلد راه نیستیم “حُب علی نشانه راهمان است”.

میثم تمّار: تو عاشقی مختار؟

مختار: ظاهرم نشان نمی دهد؟

میثم تمّار: ظاهرت کمی غلط انداز است، بخصوص زخم چشمت. مراقب شیطان باش مختار، تو به کار بزرگی مبعوث می شوی، تو پسر مرجانه را می کشی و بر صورتش پای می کوبی، در آن لحظه از چاه زیر پایت غافل نشو، ممکن است تو را به قعر دوزخ بکشاند.

مختار: من به کاری بزرگ مبعوث می شوم، اینک از خدا می خواهم نصرتم دهد تا خونی های حسین را قصاص کنم، من به عشق تحقق این آرزو زنده ام. به خدا قسم قاتلین حسین را امان ندهم حتی اگر روزی هزار بار توبه کنند. اگر امان ندادنم به این دیوان و ددان چاهی باشد که مرا به قعر دوزخ بفرستد به این چاه و دوزخ راضی ترم.

بن عفیف: مختار، میثم مبشرا و نذیرا بود ابواسحاق، او تو را به کاری بزرگ بشارت داده و از خطری بزرگ بر حذرت داشته؛ خونی های حسین را قصاص کن اما نه با کینه توزی و خودخواهی.


قسمت دهم/ خون خدا

مختار: خوب سیر کن کیان، شباهتی با رستم خیالت دارم؟

کیان: تو همیشه رستم خیال منی مختار.

مختار: رستم چشمش علیل نبود.

کیان: هر زخمی به تن پهلوان زینت است، با این هیبت خواستنی تر شدی.

مختار: ببار کیان، ببار، بر کشته دشت نینوا باید خون گریست نه اشک، ببار.

– تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟

کیان: راه گم کردم ابواسحاق،

مختار: راه بلدی چون تو که راه را گم کند، نابلدان را چه گناه.

کیان: راه را بسته بودند، از بی راهه رفتم، هرچه تاختم مقصد را نیافتم، وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.

مختار: شرط عشق جنون است، ما که ماندیم مجنون نبودیم.

یا لثارات الحسین، یا لثارات الحسین، یا لثارات الحسین…

مختار: این شعار را تو یادشان داده ای؟

کیان: این شعار آرزوی قلبی خود توست ابواسحاق، من واسطه ای بیش نیستم.

مختار: یا لثارات الحسین. به خدا قسم ذکر شب و روز زندانم این بود که زنده بمانم و به تقاص خون حسین قیام کنم. “سَیعلَمُ الّذینَ ظَلَموا أَی مَنقَلَبٍ ینقَلِبونَ”، این وعده خداست، “به زودی ستم کاران خواهند دانست چگونه زیروزبر می شوند”؛ درود خدا بر شما باد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


قسمت هفدهم/ میهمان ملکوت

کیان: شنیده بودیم خیلی عوض شده اید؟

مختار: بله، عوض شده ام، خیلی از طلب هایم رنگ باخته اند، خیلی از باورهایم هم تغییر کرده اند؛ عوض شده ام.

– یا لثارات الحسین، این شعار انسان های آزاده است، چه عرب چه عجم. دست برتری قوم و نژاد، حتی اگر به شوخی، مال اشرافیت عرب و عجم است، نه پیروان خاکی و مخلص علی؛ حیف از شماست که روح پاکتان را آلوده به انفاس شیطانی کنید. عرب و عجم هر دو مخلوق یک خدایند و برادرند و برابر؛ برتری به دیانت است.


قسمت بیست و یکم/ دلدل

مختار: خدا بخواهد به یاری هم قله پیروزی را فتح می کنیم.

ابراهیم بن مالک اشتر: ابواسحاق، دلم می خواهد نام مالک را دوباره زنده کنم.

مختار: مالک نمرده است ابراهیم، مالک اشتر نمی میرد، نام او تا قیام قیامت بر تارک شیعه می درخشد؛ ما باید حماسه ای بسازیم تا خودمان گم نشویم.

 

 


 

قسمت بیست و دوم/ قیام مختار

مختار:عبدول رحمان!

بله امیر.

مختار: به عبیده بگو بیاید.

عبدول رحمان: عبیده!، امیر احضارت کرده.

عبیده: تقبل الله امیر. فرمایشی داشتید؟

مختار: بنشین.

– جلو تر

عبیده: ها کنم؟

– هاااا.

مختار: کجا بودی به نماز نرسیدی؟

عبیده: خیال کردی شراب خورده ام؟

مختار: به خدا قسم شراب خورده بودی اولین حّد قیام را بر تو جاری می کردم.

عبیده: دست مریزاد، هنوز بعد عمری رفاقت مرا نشناخته ای ابواسحاق!؟.

مختار: استغفرالله ربی و اتوب و الیه؛ حلالم کن.

عبیده: حلالت نمی کنم.

مختار: بی خبر غیبت می زند وقتی هم که می آیی مثل دزدها خودت را قایم میکنی، خُب حق بده مشکوک شوم.

عبیده: بی فایده است ابواسحاق، درباره من گمان بد کردی، تا از دلم در نیاوری حلالت نمی کنم.

مختار: چطور از دلت در بیاورم؟

عبیده: باید به جرم بدبینی حدت بزنم، جلوی همه.

مختار: من از تو دیوانه ترم، نامردی اگر حدم نزنی.

– برادران

عبیده: نوکرتم ابواسحاق، شوخی کردم چرا به جد گرفتی.

مختار: یا حدم می زنی یا حلالم می کنی.

عبیده: حلالت کردم، از شیر دومه حلال تر، خوب شد؟

مختار: کجا رفته بودی؟

عبیده: به تجسس احوالات دشمن.

 

 


قسمت بیست و سوم/ قیام مختار

مختار در صحبت با خودش: خُب جناب حاکم عراقین، این هم تخت بخت، مبارکت باشد؛ تکیه که بدهی، خواهی دید رویا نیست، رویا نیست.

– “یا دلیل المتقین”.

– ابومفلس! بگویید تخت را بردارند.

ابومفلس: جسارت است امیر، چاکران خیلی زحمت کشیدند تا طبق آداب و رسوم تخت را بیارایند؛ عیب و ایرادی در آن دیدید؟

مختار: ایرادش در بی عیبی آن است، برش دارید و به جایش کرسی ساده ای بنشانید.

ابراهیم بن مالک اشتر: هر مرکبی پالان خودش را می خواهد ابواسحاق، نشاندن کرسی ساده به جای تخت در این قصر مجلل وصله ناجوری است.

مختار: جلوه این تخت خلق و خو را عوض می کند ابراهیم، قرار است ما سوار بر تخت باشیم یا تخت سوار ما؟؛ سادگی ما در این قصر وصله ای ناجوری نیست، شکوه این قصر مجلل در برابر سادگی ما وصله ی ناجور است. ما چند صباحی بیشتر میهمان این قصر نیستیم ابراهیم، کودک نوپای حکومتمان که راه رفتن بلد شود، جول و پلاسمان را جمع می کنیم و در بنایی ساده بر کرسی قضاوت می نشینیم؛ قرار بود حکومتمان رنگ و بوی علی را داشته باشد.

کیان: ابراهیم! هیف نیست ابواسحاق بر تختی بنشیند که بوی پسر مرجانه را می دهد؟

ابراهیم بن مالک اشتر: من مجاب شدم؛ مردم مشتاقند تا پس از سال ها بر منبر مسجد کوفه خطبه های علی وار بشنوند.

مختار: بار گرانیست بر دوشمان، خدا کند شرمنده علی(ع) نشویم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


قسمت بیست و چهارم/ حکومت قانون

سپاس خدایی را که پدید آورنده کوه ها و دریاها و اشجار است و خالق آسمان ها و ماه و خورشید و ستارگان، خدایی که شب و روز را مقرر ساخت و پرندگان و چرندگان و چهارپایان و وحوش را به خدمت آدمی درآورد و نعماتش را در دل بذر و خاک و آب نهاد تا بکاریم و بخوریم و شکر او کنیم، این ها آیات قابل رویت خداوند یگانه اند که شریک ندارد و خالق عوالم نامرئی است، از عالم ملکوت تا عوالم غیب و برزخ و دوزخ و بهشت و هم اوست صاحب یوم الحشر و یوم الحساب و یوم الجزا و سپاس خدای را که برای هدایت بشر رسولان‍ی فرستاد از آدم ابوالبشر تا پیامبر خاتم و تکلم کرد با آدمی از طریق زبور داود، تورات موسی، انجیل عیسی و امثالهم و نازل کرد بلیغ ترین، فصیح ترین، کاملترین و رساترین کتب آسمانی را بر سید المرسلین حضرت مصطفی صلوات الله علیه تا حجت بر بنی بشر تمام کند و خدا اهل بیت رسول خاتم را جزو اولیا و صلحا و مقربین امت قرار داد تا پس از رحلت ایشان مشعل هدایت شوند و تفسیر قرآن کنند تا امت راه گم نکند و علی؛ علی باطن و اسرار قرآن را از پیامبر آموخت و پس از علی این میراث گرانبها به حسنین رسید که پیامبر به جز عترت، سنت و قرآن میراث‍ی نداشت و وا اسفا که شیاطین گمراه ساختند امت سید را و حرمت اهل بیتش شکستند و فرزندش به مسلخ کشاند و سر بریدند و ستم کردند بر زاده زهرای مرضیه؛ و سپاس، و سپاس خدای را که ما را به انتقام از شیاطین و غاصبان و بدکاران بر انگیخت و ما را بر دشمنان خدا و دین و اهل بیت مسلط کرد که وعده خدا حتمی و قطعی است. ای مردم اکنون ما مانده ایم و خیل کشته شدگانمان که به فرمان خدا گردن نهادند و خونشان را نثار اهل بیت پیامبر کردند و در ملکوت خانه ساختند و حاضر و ناظر بر اعمال ما شدند و منتظرند تا در زمین عدالت جاری کنیم. ای مردم ما مانده ایم و دو طایفه گمراه کننده که محیل اند مزور و دغل و به ناحق تکیه زدند بر جایگاه پیامبر و تحت لوای دین به ما زور می گویند و غارتمان می کنند؛ ای مردم شما اهل هدایت بودید و اکنون خداوند به دست شما پرچمی افراشته هدایتگر که اگر آنرا حفظ کنید رستگارید. قسم به نون والقلم پرچمی را که امروز در کوفه برافراشته ایم به زودی تا قله کوه “اصم” در حجاز و تا میان سرزمین های “ذی سلم” در میان عرب و عجم برافراشته خواهیم کرد. قسم به کعبه به خانه امن، که غاصبان و حق کشان و زورگویان را به خاک ذلت و تباهی خواهیم کشاند. ای مردم، ای مومنین، ای بندگان مخلص خدا، اگر مرا امانتدار خود می دانید با من بر اساس قرآن، سنت پیامبر و طریقت علی بن ابیطالب و قصاص از قاتلین اهل بیت پیامبر بیعت کنید، مرا در احقاق حق مستضعفان و مظلومین یاری کنید که خداوند شما را هم در دنیا هم در عقبی سعادتمند کند.


مختار: من مشتاق دوزخ نیستم. قرار باشد در حکومت مختار، خونی به ناحق ریخته شود، عطای این حکومت را به لقایش می بخشم. به خدا قسم، اگر در حکومت علی چنین اتفاقی می افتاد، پوست از سر خودکامگان خود رأی می کند.

– کیان! قاتلین منذر و پسرش مجرمند. همگی را زندانی کنید.

کیان: بله امیر.

رفاعه ابن شداد: قرار ما این نبود ابواسحاق.

مختار: قرار ما چه بود رفاعه؟

رفاعه ابن شداد: تو شعائر قیام ما را فدای مصلحت اندیشی های سیاسی کردی!؛ ظاهراً شیرینی حکومت به کام جنابتان مزه کرده. جماعتی که حکم به زندانی کردنشان دادی، همه تن سوختگان و دل سوختگانی هستند که به جرم ارادت به علی، یک جای سالم در بدنشان نمی بینی!؛ آن ها کسانی را کشتند، که گیرم در خون حسین دخالتی نداشته، اما کم هم ظلم نکردند به مریدان علی. چطور شده ابواسحاق از اجرای عدالت این قدر پریشان شده اند؟

مختار: قرار باشد هر کس به فتوای خود شمشیر بکشد و اجرای عدالت کند، سنگ روی سنگ بند نمی شود؛ این چه منطقی است که شما دارید؟

رفاعه ابن شداد: این شمایید که با منطقتان نمک به زخم داغ داران حسین می پاشید. شما به خاطر قصاص از قاتلین حسین قیام کردید، به این مردم وعده ی خون خواهی دادید، پس کو؟!؛ قاتلین حسین زیر چشم و گوش ما شرابشان را می خورند و به ریش ما می خندند. می خواهی انتقام بستانی، می گویی هر چیز به نوبه ی خود، باید با سیاست رفتار کنیم؛ این چه سیاستی است که می خواهد بر آتش مقدس این مردم آب بریزد و خاموشش کند؟!. می ترسید حکومتتان به خطر بیفتد؟!؛ شما اگر به خاطر حکومت قیام کردید که مجبورید دست به عصا حرکت کنید، ما چنین عذری نداریم.

مختار: بن شداد! من بنا ندارم ثمره ی قیام شیعه را با تندروی ها و ندانم کاری ها نابود کنم؛ شیعه از فتواهای امثال شما کم غرامت نداده. هیچ وقت ضرورت های زمانه ی خود را درک نکردید. اگر بگویم خون مسلم ابن عقیل به گردن امثال شماست، اغراق نکرده ام. هیچ وقت، هیچ وقت بر صراط عدالت حرکت نکرده اید؛ نه در عین الورده، نه در کربلا و نه امروز. همیشه یا افراط کرده اید یا تفریط. اگر خودتان را شیعه ی علی می دانید و اگر می خواهید حکومت یاران علی بعد از ۳۰ سال شکست و تلخ کامی نتیجه بدهد، بروید و با خود و خدایتان خلوت کنید و در کاری که به آن جاهلید و علم ندارید دخالت نکنید و فتواهای صد من یه غاز ندهید.!


ظاهرا مقدر من و توست، که همیشه تو زندانبان باشی و من زندانی؛ حالا هم همین است. من همان زندانیم که دخمه کوچکش شده این قصر دنگال.

زائده: بخواهی این طور نگاه کنی همه این دنیا زندان است.

مختار: باورت می شود که در این قصر همان احساس روزهای زندان را دارم؟، نمی دانستم اینقدر بال و پرم را می بندد؛ باید جای من باشی تا بفهمی.

زائده: به نظرت اشکال کار در کجاست؟

مختار: اشکال کار؟!، در نادانی رفقاست، ندانسته مرا متهم به سازش کاری می کنند، متهم می کنند قدرت به دهانم مزه کرده از شور و حرارت افتاده ام؛ کاش از آن همه زخم که در میدان سیاست برداشته ام خراشی کوچک به این جماعت می افتاد تا اینقدر دور بر ندارند.

زائده: هر حکومتی در آغاز راه از این حرف و حدیث ها فراوان دارد، شنونده باید عاقل باشد و گوش ندهد، کار خودت را بکن ابواسحاق.

مختار: کج فهمی دوستان بد آفتی ست زائده، می ترسم کاری را که دشمن موفق به انجامش نشده به دست این دوستان نافهم به نتیجه برساند.

زائده: ببخشید پسر عمو، عیب است من بخواهم مختار را نصیحت کنم، اگر به آنچه که می کنی ایمان داری از آفت ها نترس، آفت ایمان فقط شیطان است.

مختار: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.

– زائده برای مأموریت مهمی احضارت کرده ام.


عمره: چند وقت است به آینه نگاه نکردی؟

مختار: چطور؟

عمره: موهای سر و صورتت دارد هم رنگ دندان هایت می شود.

مختار: به نظرت نشان چیست؟

عمره: نشانه آن است که بر اسب سرکش قدرت لگام زده ای، تو سوار بر قدرتی نه قدرت سوار تو؛ مردان بزرگ زیر بارهای گران کمر خم نمی کنند، موی سفید می کنند. تو غم عدالت داری مختار، پس به خودت ظلم نکن، کمی هم به فکر خودت باش.

مختار: بر عدل حکومت کردن مثل گردن نهادن بر لبه تیز شمشیر است، لحظه ای غفلت کنی شاهرگت پاره می شود؛ هر چه در کار حکومت جلو می روم مظلومیت علی برایم ملموس تر می شود. درک غم و رنج علی جانکاه است عمره، کمترین اثرش سپید کردن موی است.


قسمت سی و یکم/ تیغ طلا

ابراهیم بن مالک اشتر: ای لشکریان خدا؛ من از معرکه ابن حر دانستم که دشمن شما سخت وحشت کرده می خواهد با تفرقه بین ما ترس خود را چاره کند. از من می شنوید بدانید هر ندایی که بوی دوعیت میدهد حیلت دشمن است، امروز به بهانه قناعم، فردا به بهانه عرب و عجم. توصیه می کنم در شب نشینی هاتان حوادث تلخ و غم بار صفین را مرور کنید؛ ما ترک خانه و کاشانه نکرده ایم که غنیمت به دست آوریم، ما در پی مرهمی آمده ایم که جراحت های دلمان را درمان کند، فرات شاهد اشک های ماست، ما به قصاص خون امام شهیدمان برخاسته ایم.


قسمت سی و چهارم/ دلیران ایران

مختار: گیسوان قدرت پُر از چین و شکن های فریبنده است، من آموخته ام در کار حکومت بی حراس از خیانت به کسی تکیه نکنم.

بن کامل: با این حساب ام سال من هم در مظان اتهامیم.

مختار: بن کامل، صاحبان قدرت اغلب خودشان به خودشان خنجر می زنند، از خودم برایت مثال می زنم تا باورش برایت ناگوار نباشد، ‌اگر روزی شنیدی امیر مختار به مختار خیانت کرده،‌ تعجب نکن.

بن کامل: باور نمی کنم ابواسحاق، ایمان امیر آبگینه نیست بشکند، از سنگ سخت تر است، از الماس برنده تر؛ همیشه در برق نگاه امیر نفس اماره را ذلیل دیده ام.

مختار: پس هنوز شیطان را خوب نشناخته ای رفیق، او مرا به لذت قدرت وسوسه نمی کند، می‌داند شیفته عدالتم نقاب عدالت خواهی به چهره زده،‌ امیر مختار را به جان مختار می اندازد؛‌ به جای سر بریده ابن زیاد، سر امیر مختار را نشانم می‌دهد.

بن کامل: کجایی ابواسحاق؟، به واقع سخن می کنی یا به کابوس؟

مختار: انسانی که به خدا نزدیک است بین واقع و خیالش مرزی‌ نیست، ‌وقتی‌گرفتار کابوسیم به شیطان نزدیک شده ایم.


قسمت سی و پنجم/ دلیران ایران ۲

مختار: رنگ و رخ روزهای صفین را پیدا کرده ای کیان، یادت می آید چه مسابقه ای داشتیم برای رفتن به میدان جنگ؟

کیان: خوب یادم هست امیر، این روزها آنقدر سبک شده ام که قادرم مثل همان ایام بر شمشیرم تکیه کرده و بر زین اسبم بخسبم.

مختار: ازتو چه پنهان این روزها من هم حال پروانه ای را دارم که از پیله رها شده؛ شوق وافری دارم برای جنگ با فرزند نحس.

کیان: امیر، مجبورید بر این شوق لگام زنید، شما باید در کوفه بمانید، اگر به میدان بیایید مهلب می فهمد با تمام قدرت به مصافش رفته ایم و این به نفع ما نیست.

مختار: می دانم کیان، حق با توست، ناگزیرم برای مدتی ولو کوتاه در کوفه بمانم، برای همین می خواهم فرمانده سپاه تو باشی.

کیان: جسارتا عرض می کنم امیر، مجبورید یک بار دیگر مرا معاف کنید؛ ما با دشمنی موزی طرفیم؛ کافی است که مهلب بفهمد که فرمانده سپاه ما یک ایرانی ست، آن وقت غوغای عرب و عجم به راه انداخته سپاه را از هم می پاشد؛ اجازه بده من سرباز گمنامی باشم که تا پای جان برسر بیعت خود استوار است.

مختار: مرحبا کیان، عقل های تاریک همیشه مغلوب دل های روشنند، این روشن دلی ات برکات گوهریست که از عمق دریای درد شکار کرده ای، “مبارکت باشد“.


قسمت سی و هشتم/ رویای سرخ

مختار: صائب، می توانی پیغامی به عمره برسانی؟

صائب: امیدوارم امیر

مختار: به عمره بگو؛ بگو ترحم دشمن بر اهل بیت مختار معرکه ایست برای فریفتن عوام؛ بگو زین پس شما آن بانوی اسیرید که آبروی مختار در گروی زبان برنده شماست.

 

 

 


مختار: برادران، شنیدید که دشمن ما را به توبه و تسلیم دعوت نموده و به شرط بیعت، امانمان داده. توبه یعنی اعراض از گناه، پس باید بپذیریم که قیاممان گناه بوده و تسلیم، یعنی سجده مخلصانه در پیشگاه حق، پیشگاه خدا، مصعب!! حق!!! خدا!!!؛ ترک جهاد فی سبیل الله گناه و سجده بر آستان غاصبین شرک است، فلواقع دشمن ما را دعوت به گناه و شرک نموده نه توبه و تسلیم. من نظر خودم را عرض می کنم شما مخیرید به انتخاب؛ آل زبیر و آل امیه هر دو از یک قماشند، بیعت با ایشان حرام و محاربه با ایشان تکلیف شرعی ماست.


مختار: گاه لحظاتی هستند که ترس و تردید و شک با خطابه و موعظه و دم گرم گورشان را گم نمی کنند. خاطره ای برایتان نقل میکنم، خالی از لطف نیست شاید خالی از حکمت هم نباشد.

– اول بار که مصعب را در کعبه دیدم نگاهم در نگاهش گره خورد، در عُمق چشمانش، چنان حُب و عطش ریاست بود که گویا آتش است؛ آتش بود، زبانه می کشید. بعد در همان دم مرغ خیالم به پرواز در آمد، من و مصعب را از کعبه به کوفه آورد، همین جا، در همین قصر… آن روز مصعب در دریای خون نینوائیان غرق شد؛ رویا برایم معمایی شده بود لاینحل، زیرا می دانستم مصعب در حادثه کربلا دخیل نبوده، پس چرا مصعب؟!. روزی که به قاتلین حسین پناه داد و با ایشان علیه ما برخواست رمز رویا را فهمیدم. سوگند به خدایی که جانم از اوست، تا به امروز همه رویاهای من درباره قاتلین حسین تحقق یافته، غرق شدن مصعب در خون جوشان شهدای کربلا آخرین رویای من است. من به مقاومت خود تا شکست کامل دشمن ادامه خواهم داد، اما بیعتم را از شما بر می دارم، هر کس می خواهد برود، نه برایش مانعی هست و نه حرجی.


قسمت سی و نهم/ غول کشی

از مختاربن ابوعبید ثقفی به ابراهیم بن مالک اشتر نخعی

– اما بعد

– وقتی‌این نامه را می‌خوانی که یحتمل دیدار در قیامت میسر شده؛ ‌ابراهیم تو همیشه تکیه گاه امن برای‌من و قیام بودی،‌ خدا می‌داند که هرگز به تو و نیات و کردارت شک نکردم جز یک بار که نوشتی‌ ترک موصل اشتباه لشکر خدا در احد است، ‌پنداشتم پاسوز موصل شدی، از تو می‌خواهم مرا به خاطر این ظن شیطانی حلال کنی؛ یکی از اهداف قیام که خون‌خواهی از امام شهیدمان بود در حروراء محقق شد، اینک عقبه قیام و برپایی دولت علوی منوط به همت شماست، ما هرچه می‌توانستیم کردیم، امید که مرضی درگاه احدیت واقع شود. والسلام.


برادر ابراهیم: در پی چه هستی اخوی؟

ابراهیم: در پی نشانه های حماقتم؛ چگونه نفهمیدم لحن نامه های مختار حیلت دشمن است.

برادر ابراهیم: جلل خالق به کجا ها زنین شدیم.

ابراهیم: جعل یک مهر؛ برای جادوگری مثل مهلب راحت تر از خوردن آب است؛ لحن این نامه کجا، لحن این یکی کجا.

برادر ابراهیم: قیاس مع الفارق می کنی اخوی، این دو نامه در شرایط یکسان نوشته نشده، یکی قبل از شکست نوشته شده یکی بعد از شکست، بدیهیست که لحن یکی آمرانه باشد و آن یکی خاضعانه، ربطی به مکر مهلب و جعل مهر ندارد.

ابراهیم: نه؛ خوش خیالی ست؛ همه می دانستیم که نفاق بین عرب و عجم در لشکر مختار عمری محال است، همین که بین شمیط به یک فکر نخ نما شده فریب خورده حکایت از جهل ابدی ما دارد.

– بجنبید اخوی، خیمه خروار جمع کنید، بی وقفه به سوی کوفه حرکت می کنیم.

برادر ابراهیم: نمی خواهی بیشتر فکر کنی؟

ابراهیم: چه فکری؟، قیام به مویی بند است، بجنبید تا پاره نشده.


مصعب: قریب به ۴۰ روز با مختار مدارا کردیم، به هر زبانی که میسر بود با وی سخن کردیم، امانش دادیم، تسلیم نشد که هیچ، در پاسخ به رحمت و رفعت ما زبان به هتاکی گشود، او حتی حاظر نشد اهل بیتش را با کرسی امارتش معاوضه کند؛ اکنون در حقانیت جهادم با مختار ارزنی تردید ندارم. مختار مجنونی است تمام عیار که روحش را به ابلیس تسلیم کرده؛  الاایوحال من نمی خواهم برای شکستن مقاومت این ملحد کذاب اهل بیتش را طعمه کنم، نه شرعا مجاز به این کارم و نه شأن و شرافت عربیم قبول می کند. مختار از نفس افتاده، به زودی کیفر معاصیش را خواهد چشید و به عذابی علیم دچار خواهد شد.

عمره: چه نیازی به برپایی این معرکه داشتید وقتی مختار را از نفس انداخته اید؟

مصعب: مراقب باش مصعب، این زن دست پرورده مختار است، ممکن است زخم زبانش چُنان شمشیر مختار کشنده باشد.

عمره: من از مقام قضا پرسشی نا معقول نکردم، توقع دارم پاسخی حکیمانه بشنوم.

ناریه: سرت به تنت زیادی کرده!

مصعب: این مجلس یا به زعم شما این معرکه قصد دارد حقیقتی تلخ را بر شما فاش کند و ایضن بر عوام الناسی که هنوز می پندازند دغدغه مختار دین است و خدا و قصد.

– اصبد!

یا امیر.

مصعب: هر چه از لفظ مختار شنیده ای کلمه به کلمه حجا کن تا بانوان مکرمه اش بدانند که عمری هم بالین چه قولی بودند؛ من به مختار پیغام دادم که اهل بیتت اسیر منند، دست از مقاومت بیهوده بردار و خون ناموست را هدر نده و او چه پاسخی داد؟

اصبد: وقتی پیغام امیر را تسلیم مختار کردم طبق معمول زبان به طعه چرخاند که: پسران زبیر آداب حکومت نمی دانند، امرا ناموسی دارند که مقدم بر اهل بیتشان است، ناموس امرا کرسی امارتشان است.

مصعب: پناه بر خدا از عطش ریاست.

عمره: دروغ است، تهمت است، این سخن سخن مختار نیست.

ناریه: چه دروغی چه تهمتی عمره، اتفاقا مختار حرف دلش را زده، حکومت رویای مختار بود، همه عمر برای رسیدن به حکومت جنگید، خانه اش زین اسبش بود و بالینش شمشیر، من هیچ وقت روی خوش او را ندیدم.

عمره: استغفار کن ناریه، سپاهیان مور و ملخ زبیری حریف مختار نشدند تو با این سخنان زهرآگین می توانی کار مختار را تمام کنی.

ناریه: عمره!، ما چه بسازیم چه بسوزیم تقدیر کار خودش را می کند، کار مختار آن روزی تمام شد که قصر شوم کوفه را تصرف کرد؛ من همان روز دندان طمع شوهر را کندم، می دانستم که این قصر شوم سر صاحبش را خواهد خورد.

مصعب: بلاخره سفیر ما امین است یا خائن؟، راستگوست یا دروغگو؟

ناریه: سفیر شما امین است و راستگو.

مصعب: بسیار خوب، پس بر بد دینی و کذب مختار شهادت دهید و رسوایش کنید؛ بلاشک شهادت شما که از نزدیکترین کسانش هستید موجب بیداری مسلمین فریب خورده شده و مانع از نشر افکار ظاله مختار است.

ناریه: ما حاضریم با شما همکاری کنیم.

عمره: او از جانب خودش حرف می‌زند، مختار نه کذاب است نه بد دین، ‌او راستگو‌ترین و عادل‌ترین مردیست که دیدم؛ چطور منکر مردی شوم که خداترس بود و تا سحر سر بر سجده داشت. رویای جوانیم داشتن همسری چون او بود که خداوند اجابتم نمود و مردی را قسمتم کرد که فخر عرب بود و فخر دین، مختار نشان لیاقت از زبان علی دارد؛ بچه که بود علی او را کیس نامید و فرمود: “این بچه مرهمی خواهد شد بر جراحت دل اهل بیت”؛ یدالله بود دست با کفایت مختار که از قاتلین جگر گوشه رسول خدا انتقام ستاند.

مصعب: کافی است ضعیفه، تو از مختار سخن می کنی یا از پیامبری اولا العزم؟

عمره: مختار بنده خداست و انتقام از مجرمین وعده خدا، مختار برگزیده شد برای تحقق وعده ای بزرگ، کاری که مختار کرد فقط شایسته بزرگ مردانی چون خود اوست.

مصعب: تو با این باور شرک آلود مهدورودمی.

عمره: برایم مسلم بود که این معرکه یک قربانی می خواهد، وقتی پای شرع و شرافت و غیرت را وسط کشیدید و تظاهر کردید وجدانیت دارید دانستم نیت شومی در سرتان است؛ مردان حقیری چون شما نمی توانید مقاومت مقدس مختار را تحمل  کنید؛ شما از مختار می ترسید، از شنیدن نامش وحشت می کنید.

مصعب: این ضعیفه بی حیا را زبان ببرید و گردن بزنید.

ناریه: عمره، این چه کاری است دیوانه، مختار را تکذیب کن و جانت را بخر؛ مختار با این کار من و تو از عرش به فرش نمی افتد.

عمره: خداحافظ ناریه، حره را به تو می سپارم، قول بده برایش مادری کنی.


انا الله و انا الیه راجعون

دومه: گریه کن پسرم، گریه کردن در خلوت خصلت مردان خداست؛ علی سر در چاه می کرد و می گریست، بس که تنها بود، صدای حق حق شبانه او را فقط خدا می شنید و چاه.

– باز تو مادری داری که اشک از گونه ات بردارد؛ مباد کسی اشک پسر دومه را ببیند؟

مختار: عمره سفید بخت شد مادر.

– می خواهم وصیت کنم.

دومه: تا بوده رسم بوده، والدین به فرزندان خود وصیت کنند.

مختار: در تقدیر مختار و مادرش این سنت واژگونه است.

دومه: حتما حکمتی دارد، رضایم به رضای خدا؛ وصیت کن عمر پُر برکت مادر، وصیت کن.

مختار: تو مسافر کاروان مادران دلسوخته ای، مادرانی که معجزه گرند، از امثال ام وهب عقب نمانی.

دومه: القوس، القوس، القوس، یاربِ یاربِ یارب.

مختار: مباد بر مرگ من بی تابی‌کنی یا گریبان چاک کنی و ناخن بر صورت بکشی؛ سرم را بر نیزه دیدی‌گردن فراز کن، سینه ستبر بایست و سروده بخوان، سروده ای که در وصف فاتحین می خوانند.

دومه: تو فاتحی پسرم، تو مصعب را غرق می کنی، همان طور که در رویایت غرقش کردی.

مختار: ترتیبی می دهم تا زائده تو و ثابت را به جای امن برساند.

دومه: ثابت را از معرکه دور کن من می مانم.

مختار: دومه جان!، دشمن با کشتن عمره ثابت کرد به صغیر و کبیر مختار رحم نخواهد کرد.

دومه: مختار، وقت تلف نکن، این بحث به جایی نمی رسد، برو ثابت را راه بینداز.


زاعده: من هنوز گیج یک معمایم پسر عمو؛ تو خدای سیاستی، چرا ادامه به جنگی می دهی که احتمال بردت یک به صد است؟، چرا با سیاست این جماعت را مغلوب نمی کنی؟

مختار: آن روز که با سیاست دشمن را به عقب می راندم متهم نبودم کذابم، ساحرم، خون ریزم، متهم نبودم بد دینم؛ امروز فقط با ایستادن رو در رو می توانم تهمت هایی را که به من بسته اند پاک کنم…

 

 

 


قسمت چهلم/ پرواز

عبیده: این پنبه را از گوش هایت در بیاور ابواسحاق، من رفتنی نیستم.

مختار: رفتنی نیستی؟ تو یک پایت لب گور است پیرمرد.

عبیده: جزا کمل اخیرا، خوشم می آید که هنوز هوش خرگوشت بجاست؛ من اهل پشت کردن به دشمن و فرار و تسلیم نیستم.

مختار: پس بگو مردنیم.

عبیده: مرد حسابی، قرار نیست نگهبان دنیا شوم، آرزو داشتم زنده بمانم تا ظلت قاتلین حسین را ببینم که دیدم، تازه چند ماهی بیشتر از جیره ام زنده مانده ام.

مختار: مجبوری باز هم زنده بمانی.

عبیده: چه جبری دارم؟

مختار: تو مکلف هستی بمانی چون قیام باید بماند؛ زین پس حیاط این قیام بسته به قلم توست.

عبیده: این کار شاقی نیست، هر آدم فاضلی که کمی خواندن و نوشتن بلد باشد از عهده اش بر می آید.

مختار: بله، اما کو آدم منصفی که جانب اعتدال نگه دارد و تسلیم هوای نفس نشود، دروغ را راست و راست را دروغ جلوه ندهد و به خاطر دفاع از مذهب و مرام خویش، حقیقت را تحریف نکند؟؛ تو آدم منصف و متدین و عالمی هستی عبیده، خوب و بد ما را با هم بنویس.

عبیده: من خسته ام ابواسحاق، من از حماقت و حیلت و دنیا پرستی این مردم خسته شده ام؛ تو رو به ریشت قسم اجازه بده با هم کوچ کنیم.

مختار: چانه نزن عبیده، قضاوت مردمان بعد از ما بسته به نوشته های توست؛ تو باید بمانی و مختار و قیامش را همانطور که بوده ثبت و نقل کنی.


لا حَولَ ولا قُوّهَ إلاّ باللّه؛

دنیا با همه ی زیبایی و عظمتش روزی خواهد مرد و خورشید و ستارگان با همه فروغشان تاریک خواهند شد، کوه ها با تمام بلندا و غرورشان فرو خواهند ریخت و آبی دریاها کدر شده، آبشان به جوشش در خواهد آمد و سبزی جنگل ها به سرخی خواهد گرایید چونان آهن گداخته در کوره؛ در چونان هنگامه ای آدمی مورچه ای را ماند که آب در خانه‌اش افتاده و او آسیمه سر در پی مامنی می دود، می دود، می دود و کجاست جنت الماوا؟؛ پلی را بین خود و بهشت خدایش مانع می بیند و این پل، واین پل گاه پهن است و گاه باریک، گاه صاف، گاه پیچاپیچ، گاه تیز و گاه لغزان؛ اعمال ما در این دنیا کم و کیف آن را معین می کند؛ برای حکام جور چونان تار مو باریک است و لغزان و لغزان و لغزان؛ آن روز تمام اعضاء و جوارح ما بر عدالت یا بی عدالتی ما شهادت خواهند داد و هیچ عملی، هیچ عملی هولناک تر از بی عدالتی نیست. شما مدتی زمام امور خویش را به مختار ابو عبید ثقفی سپردید و خواستید میانتان به عدالت حکومت کند، تا آنجا که در توانم بود به طلب حقتان کوشیدم و با آفتهای عدالت خواهی جنگیدم؛ من هرچه که بودم و هر که هستم خدایم بهتر می داند، بد خواهان کذابم می نامند و ستمکاران دنیادوست و قدرت طلبم می خوانند، اویی که مبرّا از خطا و گناه است ولی و وصی خداست. کتمان نمی کنم که در مسیر قیام گاه پایم لغزیده و گاه دست و زبانم خطا کرده است، گوش هایم گاه نشنیده اند، چشم هایم گاه ندیده اند، از خدا می خواهم که مرا ببخشد و خدا ارحم الراحمین است. امروز می خواهم به مصاف تزویر بروم که بدترین آفت دین است؛ تزویر با لباس دیانت و تقوی به میدان می آید، تزویر سکه ای دوروست که بر یک رویش نام خدا و بر روی دیگرش نقش ابلیس است، عوام خدایش را می بینند و اهل معرفت ابلیسش و چه خون دل ها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود آیه خوان و به ظاهر متدین، یا ایها الذین آمنو، آمنو. به شما قول می دهم چنانچه با همان نیات روزهای نخستین قیام شمشیر بزنید پیروزید و بر دشمن مزور غلبه می کنید؛ در میان شما احیانا هستند کسانی که قصد تسلیم دارند، من بیعتم را از ایشان بر می دارم و اتمام حجت می کنم: تزویر به شما امان می دهد تا مقاومتتان را بشکند پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست.


مختار: بازکنید دروازه را.

مصعب: می خواهد چه کند؟

جعفر: خودکشی، کفنش را هم پوشیده.

مصعب: نظر جعفر درست است مهلب؟

مهلب: مختار به میدان آمده تا کولاک کند، یحتمل تو را هم به مصاف بخواند؛ نمی خواهی آماده باشی؟

مصعب: مغز خر نخورده ام.

– جعفر، شلوغش کنید تا نتواند هل من مبارز بطلبد.

جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا…

عبدول الرحمان: آمدن آیه می خوانند تا شما سخن نگویید.

مختار: خدا را شکر که در تشخیص تزویر اشتباه نکرده بودم.

اسماعیل: کجا دیوانه ها از جانتان سیر شده اید؟ کنار، کنار.

مختار: به خدا قسم این جماعت تا فردا همچون گله ای گوسفند سلاخی می شوند.

صائب: دیدید، دیدید که پیشبینی امیر درست بود؟. هر کس خفت زنده ماندن در سایه خوکان را بر شرافت مردانه مردن ترجیح می دهد بماند. وصیت مختار را فراموش نکنید، به زودی پشیمان می شوید که چرا به حرف امیرتان گوش نکرده و به وعده ای دروغین تسلیم شده اید؛ از مختار شنیدم که فردا در کشتاری بزرگ گردن تک تکتان را خواهند زد.

اسماعیل: صائب این جماعت آدمند نه گوسفند؛ قرار باشد مصعب ۷ هزار اسیر را گردن بزند در سیلاب خونشان قرق می شود. “اشاره به رویایی که مختار دیده بود”.

صائب: پس تزویر را نشناخته ای اسماعیل.

اسماعیل: تزویر را می شناسم صائب، باید اعتراف کنم که مختار را نشناخته ام.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


یادآوری افکار گذشته ابراهیم بن مالک اشتر:

مختار: من حجت تمام کردم باشد که خداوند مرا از همراهی شکاکان و بد دلان بی نیاز سازد.

ابراهیم: بمان ابواسحاق، دست دراز کن ابواسحاق.

– ابواسحاق، دلم می خواهد نام مالک را دوباره زنده کنم.

مختار: مالک اشتر نمی میرد، نام او تا قیام قیامت بر تارک شیعه می درخشد؛ ما باید حماسه ای بسازیم تا خودمان گم نشویم؛

– به نیت عباس بن علی که قمر بنی هاشم است و به برکت خاطره ای که از او و مالک برایم تعریف کردی در مهتاب شب چهارده که عباس در آسمان کامل رویت می شود به دشمن یورش می بریم.

ابراهیم: دولت تو اگر رنگ و بوی علی را ندهد مفت نمی ارزد.

مختار: ما برخواستیم تا دین علی را برپا کنیم، برخواستیم که عدالت علی را احیا کنیم .

ابراهیم: هر مرکبی پالان خودش را می خواهد ابواسحاق، نشاندن کرسی ساده به جای تخت در این قصر مجلل وصله ناجوریست.

مختار: ما چند صباحی بیشتر مهمان این قصر نیستیم ابراهیم، کودک نوپای حکومتمان که راه رفتن بلد شود جل و پلاسمان را جمع می کنیم و در بنایی ساده بر کرسی قضاوت می نشینیم.

مختار: ای مردم، ای مومنین، ای بندگان مخلص خدا؛ ا گر مرا امانت دار خود می دانید با من بر اساس قرآن، سنت پیامبر و طریقت علی بن ابیطالب و قصاص از قاتلین اهل بیت پیامبر بیعت کنید.

 

 

 

۱۳۹۰/۵/۱۲

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

 

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *