تقدیم به کسانی که می دانند هنوز دنیاهای ناشناخته ای برای کشف کردن وجود دارند

قلعه ی آرزوها
1396-10-01
بهترین باش
1396-10-01

تقدیم به کسانی که می دانند هنوز دنیاهای ناشناخته ای برای کشف کردن وجود دارند

آفتاب به آرامی از دهکده می رفت تا جای خود را به بلندترین ترین شب پاییزی سال بدهد

و سنت باستانی شبانه ای در راه بود به نام “شب یلدا”

در این سال ها با نور در حال مبارزه با تاریکی ها بود؛ تاریکی هایی که اول از همه بر روی ذهن و قلب تأثیر می گذارند و بعد خود را در دنیای واقعی به نمایش می گذارند، آن زمان است که جهنم بر روی زمین برای فرد برپا می شود، اما او با آموختن این جهنم را به بهشت تبدیل کرده بود

به آخرین روشنی خورشید که نگاه کرد به یاد آخرین شب پاییز افتاد که طولانی ترین شب سال به حساب می آمد، اما در نهایت رفتنی بود و می دانست پاییز که برود زمستان در راه است و پس از آن طبق قوانینی تغییرناپذیر بهاری دوباره به زمین تقدیم خواهد شد

غمی در دل نداشت، چون در قلبش آرامش عمیقی حکمفرما بود و به تمام آفریده های خداوند عشق می ورزید؛ می دانست شب هم زیبایی خود را دارد اگر فکر و قلب روشن باشند و در نبرد با تاریکی های ته نشین شده در ذهن

در این سال ها از استاد خود، تا آنجا که می توانست آموخته بود و کیمیاگری شده بود که اسرار و راز و رمزِ کاربردِ اکسیر اعظم را به خوبی می دانست

و او در این غروب پاییزی می رفت تا شب، همنشین خانواده اش شود و یکی از سنت های باستانی را*شب  یلدا* به همراه آنها به جا آورد و آن را با هم جشن بگیرند

در هنگام خداحافظی، استاد به او گفت: “شب هایت یلدایی، پُر از نور، پُر از شادی، پُر از آگاهی، پُر از بودن هایی که دوستشان داری، پُر از بیداری، پُر از دلگرمی، پُر از رهایی، پُر از شوق زندگی، پُر از هدیه های خدایی، پُر از خرد و دانایی”

استاد سوالی غریب از او پرسید، گفت: “شب یلدا که گذشت، تو به طولانی آن شب هستی؟”

خلق و خوی استاد وقتی به زبان رمز و شعر سخن می گفت را به خوبی آموخته بود و گفت: “بله استاد؛ طولانی تر از آن شب، من باشم و دنیایم”

استاد به نشانه ی تأیید، لبخند گرمی زد و گفت: “به سلامت، خداوند پشت و پناهت” و در قلبش تا دور شدن او این شعر را زمزمه کرد:

“مرا و یاد تو بگذار و کُنج تنهایی؛ که هر که با تو به خلوت بود نه تنهاییست

نظر به روی تو هر بامداد نوروزیست؛ شب فراق تو هر شب که هست یلداییست

خلاص بخش خدایا همه اسیران را؛ مگر کسی که اسیر کمند زیباییست

حکیم بین که برآورد سر به شیدایی؛ حکیم را که دل از دست رفت شیداییست

ولیک عذر توان گفت پای سعدی را؛ در این لجم چو فروشد نه اولین پاییست/ سعدی”

او نیز در هنگام دور شدن شعری را با خود در حال مرور بود:

“بازآمدم بازآمدم، از پیش آن یار آمدم؛ در من نِگر در من نِگر، بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم؛ چندین هزاران سال شد، تا من به گفتار آمدم

آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم بالا روم؛ بازم رَهان بازم رَهان، کاین جا به زِنهار آمدم

من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم؛ دامَش ندیدم ناگهان، در وی گرفتار آمدم

من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر؛ آخر صدف من نیستم، من دّر شَهوار آمدم

ما را به چشم سَر مَبین، ما را به چشم سِرّ ببین؛ آن جا بیا ما را ببین، کان جا سبکبار آمدم/ مولانا”

ناگهان لرزش تلفن همرایش را احساس کرد که نشان دهنده این بود که پیامی به او رسیده است. با جهان ناموزونی که تکنولوژی سعی داشت خود را بر انسان ها غالب کند بیگانه بود اما نه آنقدر که هیچ استفاده ای از آن نبرد؛ استاد به او آموخته بود که: “انسان باید کنجکاو باشد و دنیای ناشناخته اطرافش را کشف کند، نه اینکه ساده از کنار آنها بُگذرد و هر چیزی که به درستی از آن استفاده شود خوب و مفید است. دروازه های علم و اسرار بر روی کسانی باز می شوند که کنجکاو هستند و پرده برداشتن از این راز و رمزها کار دریا دلان و ذهن های باز است”

در این فکرها بود که آوایی از دور دست ها بر قلبش نشست:

“که حجاب از حرم راز معما برخاست

سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟, بس؛ که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست/ سعدی”.

۱۳۹۶/۱۰/۱

منبع:

مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *