افسانه ها
1396-01-10
پیر فرزانه
1396-01-10

طعم خوش آزادی

در خیابان آرام آرام به پرنده فروشی نزدیک شدم، قفسی بزرگ در کنار پیاده رو قرار داشت، دقیقا روبه روی پرنده فروشی. نگاهم به نگاه کبوتری سفید گره خورد که به آسمان نگاه می کرد. به آسمان نگاه کردم، چند کبوتر در حال دور زدن و پرواز بودند، خودم را جای آن کبوتر در قفس گذاشتم: “چه احساس سردی، در قفس باشی و همنوعانت در پرواز، دو بال داشته باشی که می توانی با آن به هر کجا که بخواهی پرواز کنی اما در قفس باشی به دلیلی که هنوز آن را درک نکرده ای، باید آنقدر در قفس بمانی تا کسی تو را بخرد و بعد آن فرد با تو چه کند خدا می داند”.
پس از سال های طولانی وارد پرنده فروشی شدم، او را خریدم و در دلم گفتم: “آزادی تو بیش از اینها می ارزد”، او را در دست گرفتم، حس پروازی که او می خواست تا چند دقیقه بعد داشته باشد را در خودم حس کردم: “حس رهایی از دست همه را، حس رهایی از قفس، حس اوج گرفتن، حس پر گشودن به هر کجا که می شود رفت را”. کبوتر سفید را در کارتنی گذاشتم و به راه افتادم؛ به کوچه ای خلوت رفتم، او را از کارتن بیرون آوردم و در دست گرفتم، و حالا لحظه با شکوهی در انتظارش است؛ لحظه آزادی و دست هایم باز شد، پرواز کرد، پرواز کرد و رفت….
تا چند دقیقه پیش در قفس بود اما حالا پرواز کرد. او به آنچه به آن می اندیشید رسید و من هم. او با بقیه فرق داشت و نگاهش به آسمان بود، چون از سمت آفتاب گرم زمستان که همنوعانش در آنجا بودند به سمت سایه سرد آمده بود تا آزادی همنوعانش را در آسمان ببیند و با خود بیندیشد: “چرا من نه؟!”، و خدا می خواست آرزویش برآورده شود و من وسیله ای باشم در این میان که تلاقی نگاه من به نگاه او که در آسمان است بیفتد و ما بقی داستان شکل واقعی به خود بگیرد.
شاید این آغازی باشد برای نگاه هایی که به هم گره می خورد و خود را جای پرنده ای گذاشتن و بعد پرواز و طعم خوش آزادی را چشیدن.

۱۳۹۵/۱۱/۱
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *