زندگی نامه

تقدیر این بود که در گوشه ای از دنیا با هم آشنا شویم، در پشت همین مانیتورهای اسرارآمیز در هر کجای این کره‌ی خاکی.

نمی دانم شما چه کسی هستید چه شغلی دارید و در کدام قاره و کشور زندگی می کنید، فقط میدانم شما حتما اهداف بزرگی دارید که می خواهید به آنها دست یابید. شاید می خواهید زندگی شادی داشته باشید، شاید دوست دارید به آرزوها و رویاهایتان برسید و یا موفق باشید ازهر لحاظ و یا مشکلاتی دارید که می خواهید آنها را حل کنید و شاید به دنبال دلیل خلقتتان در جهان هستی می گردید، ولی هدف من در سایت مأموریت+ برای شما سه چیز است:

۱- به شما مسیر داشتن یک زندگی عالی و رسیدن به موفقیت و خوشبختی پایدار و در حال رشد را نشان دهم.

۲- شما را در زندگی شخصی، خانوادگی، کاری و اجتماعی تان موفق کنم تا به اهداف، آرزوها و رویاهایتان دست یابید.

۳- به شما کمک کنم مأموریت خود را در زندگی پیدا کنید و به درستی آن را انجام دهید.

موفقیت چیزی نیست که ساده به دست بیاید ولی قابل اجراست. اگر افرادی توانسته اند موفق شوند مثل: کارآفرینان، دانشمندان، ورزشکاران، نویسندگان، بازیگران، خوانندگان، ستارگان و افراد برجسته جهان، برای شما هم این کار شدنی است.
هیچ فرقی نمی کند که چه کسی هستید، مرد یا زن، جوان یا پیر، یا در هر کشور، شهر و یا روستا، با هر فرهنگی که باشید همه ما یک چیز مشترک داریم، همه ما انسان هستیم و قدرت درک و انتخاب به ما داده شده است، پس بهتر است که یک انتخاب درست در زندگی داشته باشیم و آن این باشد: “از زندگی خود یک شاهکار بسازیم“.

این بار هم یک انسان دیگر به دنیا معرفی می شود تا بیانگر این باشد که هنوز هم در این جهان کسانی هستند که با دستان خالی برای خود میلیاردها ثروت به ارمغان آورده اند و به موفقیت و خوشبختی رسیده اند، امّا با یک فکر مثبت و تقویت شده.
دوستان من سلام، امیدوارم هر کجا که هستید در سلامت کامل باشید، من محمد کارگر مزرعه ملا هستم. شاید با من آشنا نباشید چون دلیلی نمی دیدم خودم را در همه جا معرفی کنم، امّا پس از سال ها متوجه شدم که در روی این کره‌ی خاکی “مأموریتی” دارم و وجودم در این دنیا بی دلیل نبوده است. هرچقدر سعی کردم خود را دور از رسانه ها قرار دهم ولی نشد و مأموریتم در این دنیا باید با موفقیت انجام می شد؛ پس به فکر راه اندازی سایت اینترنتی مأموریت+ افتادم تا گام های خود را محکم تر بردارم و در تمام دنیا کار ناتمام خود را با موفقیت به پایان برسانم

و این “مأموریت” بزرگ من: “موفقیت تمام مردم دنیاست“.

بهتر است که شروع کنیم. شاید دوست داشته باشید بدانید من چه اقداماتی در زندگی خود انجام داده ام تا به موفقیت و خوشبختی رسیدم؟. می خواهم بدانید کسانی که از زیر صفر شروع کرده اند چگونه در زندگی موفق می شوند و کارهای بزرگ انجام می دهند چون خودم یکی از آنها هستم. من در یک خانواده ی پنج فرزند و متوسط جامعه به دنیا آمدم که آخرین فرزند خانواده هستم و زندگی بسیار متفاوتی با تمام افراد خانواده داشته ام. از روزی که به دنیا آمدم همه چیز آرام بود تا سن ۷ سالگی. من هم یک پسر بچه بازیگوش و کنجکاو  بودم مثل تمام پسر بچه های بازیگوش دنیا که با دوستانم بازی می کردیم، به جستجو در مسیرهای هیجان انگیز می پرداختیم و گاهی بادبادکی به هوا می فرستادیم و ساعت ها نگاهش می کردیم انگار که آماده بودیم ما را هم به آسمان ببرد، آن روزها  گذشت و من وارد مدرسه شدم. دوران مدرسه همیشه پُر از خاطره های تلخ و شیرین می باشد و در نهایت حتی خاطرات تلخش هم شیرین است. یادم می آید ساکت ترین فرد در کلاس بودم حتی تا اول دبیرستان و همیشه نمره انظباطم را بیست می گرفتم اما درسم زیاد تعریفی نداشت و زیاد توجهی به آن نداشتم؛ این روزها ادامه داشت. در مدرسه بین کلاس دوم تا چهارم  یک بازی جدید به وجود آورده بودم و این بازی کم کم بین تمام کلاس های مدرسه گسترش یافت و زنگ تفریح عده ای از بچه ها این بازی را انجام می دادند، اما من و دوستان همکلاسیم در زنگ ورزش آن را انجام می دادیم چرا که زمان بیشتری داشتیم نسبت به زنگ تفریح که آن زمان فکر می کنم ۱۵ دقیقه بیشتر نبود. زنگ های آخر هم وقتی می خورد مستقیم می آمدم به خانه و آن روزها آرام آرام سپری می شد.

ولی همه چیز تغییر کرد به دلیل سخت گیری های پدرم از ۱۴ سالگی  تمام دنیای من عوض شد. پدرم کارگر ساده یک شرکت ریخته گری در تهران بود و سواد خواندن و نوشتن نداشت. بعد از بازنشستگی او یک “مغازه سوپرمارکت” باز کرد در کنار خانه خودمان و من زیر نظر پدرم بزرگ شدم. کم کم دوستان دوران کودکی خودم را از دست دادم، رابطه ام با خارج از خانه قطع شد و بیشتر در خانه بودم. تنها جایی که خارج از خانه حضور داشتم مدرسه بود، حتی در مهمانی های خانوادگی کمتر کسی من را می دید؛ نمی دانم شاید چون آخرین فرزند خانواده بودم پدرم بیشتر به من سخت می گرفت و گاهی رفتارش قابل تحمل نبود. مادرم می گفت: اخلاق پدرت همیشه همین بوده و با برادر و خواهرهایت همین رفتار را داشته، ولی آنها ازدواج کرده اند و رفته اند و حالا فقط تو هستی. “البته یک برادر دیگر هم قبل از من بود که تأثیر بسیار عمیقی در زندگی ام داشت، هنوز ازدواج نکرده بود، او بیشتر اوقات به کار خود در صنف ساخت میزهای تلویزیون و کامپیوتر و … مشغول بود و تنها شب ها به خانه می آمد تا از سخت گیری های پدرم در امان باشد”. ولی من نمی توانستم ببینم که پدرم انقدر به من سخت می گیرد و هر روز کم حرف تر و خجالتی تر می شدم. کلی با هم سن و سال های خودم فرق کرده بودم، ولی هنوز در خانه شیطنت هایی داشتم. خیلی کنجکاو بودم و دو تا از رادیوهای پدرم را خراب کرده بودم، چون کنجکاو بودم ببینم داخل آنها چیست و چه خبر است، حتی چند تا از وسایل مختلف خانه هم همینطور و چون خانه ما زیرزمینی داشت که در آن همه نوع وسیله ای پیدا می شد من از آنها برای درست کردن وسایل مختلف استفاده می کردم و به نوعی دست به اختراع چیزهای جدید می زدم. هر اسباب بازی در کودکی بیشتر از یک هفته سالم نمی ماند و متوجه می شدم که در دل این اسباب بازی چه می گذرد. گاهی از آنها چیزهایی درست می کردم. یادم می آید از یک کنترل خراب تلویزیون یک چراغ قوه درست کرده بودم. در فامیل لقب “ادیسون” را به من داده بودند و هر وقت به خانه ما می آمدند دوست داشتند ببینند چه چیز جدیدی درست کرده ام. برای کُمد شخصی خودم دزدگیری درست کرده بودم و هر موقع در کمد باز می شد آژیرش به صدا در می آمد و چراغ هایی درون آن روشن می شد، حتی یک خانه درختی در حیاط بر روی داربست انگورمان ساخته بودم؛ چون بیشتر مواقع در خانه بودم این کارها را انجام می دادم. علاقه زیادی نیز به فیلم های علمی تخیلی داشتم، مثل: هری پاتر، مرد عنکبوتی و… بعضی شب ها برای دیدن فیلم تا نیمه شب وقت می گذاشتم.
در خانه جنب و جوش زیادی داشتم ولی در مدرسه ساکت ترین فرد کلاس بودم. درسم زیاد تعریفی نداشت ولی به دلیل انضباط خوب که همیشه بیست می گرفتم معلم ها در درس ها کمک زیادی به من می کردند و هر سال کلاس ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذاشتم. تا  کلاس دوم راهنمایی همه چیز خوب بود ولی کم کم باز هم خراب تر شد، از روزی که پدرم باز سخت گیری های خود را به من بیشتر کرد و من را وارد کسب و کار خود کرد؛ چون بعد از ورود به مدرسه تا ۱۴ سالگی تنها جایی که خارج از خانه می رفتم مدرسه بود. هیچ کس من را زیاد در کوچه و خیابان نمی دید. تمام همسایگان و فامیل متعجب بودند که چرا در اجتماع حضور ندارم. در این چند سال بیشتر کارهای خانه به من واگذار شده بود چون مادرم به دلیل درد پایی که سال ها او را اذیت می کرد قادر به انجام دادن کارهای خانه نبود.
خانه ۲۲۰ متری ما در “تهران”، دارای پنج اتاق بزرگ بود و یک حیاط  دلباز هم داشت. در حیاط  درختان زیادی وجود داشت که تابستان را مثل بهشت می کرد و پدرم به گل و گیاه علاقه زیادی داشت. روزها می گذشت و من به اصرار پدرم وارد مغازه شدم که قشنگ چسبیده به خانه ما بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من از اجتماع فاصله بگیرم. در مقابل پدرم، مادرم با من مهربان بود و هرچه از او می خواستم برایم تهیه می کرد.
کار من در مغازه پدرم به صورت جدی از سن ۱۴ سالگی آغاز شد و پدرم برای اینکه من را به کار در مغازه تشویق کند به من حقوق می داد، ماهانه ۳ هزار تومان. من هم اجناسی که لازم بود را سفارش می دادم، قیمت می گذاشتم، میچیدم و گردگیری می کردم؛ از آن زمان من تمام همسایگان را می شناختم و آنها هم هر روز من را در مغازه پدرم می دیدند.
یادم رفت که بگویم چگونه شروع به پس انداز پول کردم: در دوران مدرسه من پیراهن های قدیمیم را می پوشیدم، نه اینکه پیراهن های نو نداشتم، بلکه به آنچه که می پوشیدم علاقه پیدا می کردم، ولی مسئولان مدرسه فکر می کردند که من واقعا پیراهن نو ندارم و از آن زمان “بین کلاس سوم و پنجم دبستان” یک حساب پس انداز برایم باز کردند و در آن مبلغ ۶ هزار تومان را گذاشتند. از آن روز تمام عیدی هایی که از دایی، عمو و دیگران می گرفتم را وارد حساب بانکی خودم می کردم، یعنی مادرم پول ها را در حساب بانکیم می گذاشت. بعد حقوق پدرم نیز به آنها اضافه شد. کم کم آن ۶ هزارتومان به ۵۰ هزار تومان رسید و هرماه  پدرم حقوقم را زیاد می کرد و حساب بانکیم رشد می کرد مثل خودم؛ از آن روز تصمیم گرفتم پس انداز داشته باشم و به کار و تجارت علاقه پیدا کردم.

اولین هدف
من اولین هدف زندگی خود را پیدا کرده بودم. روزها و ماه ها می گذشت و سال ها به پایان می رسید و دوران مدرسه هم سپری می شد. در مدرسه هم ارتباط زیادی با کسی نداشتم، چون چند تا از هم کلاسی هایم مداد و خودکارهایم را بر می داشتند و از آن موقع فهمیدم که نباید به هر کسی اعتماد کنم. موقعی هم که در مغازه پدرم بودم چند نفر به بهانه ی نداشتن پول از من اجناسی را می گرفتند و دیگر خبری از آنها نمی شد؛ ولی می دانم که بیشتر موفقیتی که الان در زندگی خود دارم به دلیل تجربه های دوران مدرسه و مغازه پدرم است.
من از همان ابتدا علاقه زیادی به موسیقی داشتم. از همان دوران کودکی موسیقی یکی از سرگرمی های خانه ما بود، برادرم “محمود” سی دی هایی از خواننده های مختلف می آورد و من گاهی تنها و گاهی با او آهنگ ها را گوش می دادم؛ این هم شده بود یکی از سرگرمی های خانه ما. از آن روز به بعد من تمام خواننده ها را می شناختم و بیشتر آهنگ های آنها را حفظ شده بودم؛ نمی دانم چرا؟ شاید چون حرف های دلم را می زدند. بله ماه به ماه حقوقم بیشتر می شد و از دوستانم کم، به دلیل سخت گیری های پدرم تا سن ۱۶ سالگی این داستان ها ادامه داشت. همان قدر که در مغازه داری پیشرفت می کردم و از تجارت بیشتر سر در می آوردم در مدرسه درسم  ضعیف تر می شد و دوستانم را از دست می دادم و تنهایی هایم بیشتر می شد و افکارم بزرگ تر.
یادم می آید تا جایی پیش رفته بودم که حتی در خانه با کسی صحبت نمی کردم، یک انزوای درونی، یک سکوت مطلق شده بودم. تنها کسی که با او صحبت می کردم دوست دوران کودکیم بود که به هم قول داده بودیم رازهای یک دیگر را برای کسی فاش نکنیم؛ ما با هم از همه چیز صحبت می کردیم، درباره خودمون، مردم دنیا، آیندمون، اینکه می خواهیم در آینده چه کاره شویم و… با هم ساعت ها صحبت می کردیم. شاید باورتون نشه، اما در روز حدوداَ ۸ ساعت با هم صحبت می کردیم. از آن دوران خاطرات خوبی دارم، امّا پدرم تا ما را با هم می دید دوستم را از مغازه بیرون می کرد. ما هم به این موضوع عادت کرده بودیم، تا می دیدیم که پدرم در حال آمدن است یک نوشابه برای دوستم باز می کردم و به بهانه ی این نوشابه پدرم آرام تر می شد، ولی به دوستم می گفت: دوباره که تو اینجا هستی؟ و او نوشابه را به پدرم نشان می داد و مجوز ورودش را صادر می کرد. یادم می آید که هر ۱۰ دقیقه فقط  کمی از نوشابه می خورد و یک نوشابه حدوده دو ساعت ونیم طول می کشید تا تمام شود.
پدرم سخت گیری های زیادی می کرد. من از ساعت ۸  صبح تا ۱۲ ظهر در مغازه کار می کردم و بعد ناهارم را می خوردم و به مدرسه می رفتم و بعد از آمدن از مدرسه هم دوباره درگیر کارهای مغازه بودم. امّا به دلیل اینکه در مغازه بودم درسم را بعد از اول دبیرستان کنار گذاشتم، چون تا می آمدم مطالعه کنم مشتری می آمد و تمام حواسم پرت می شد؛ خودم هم علاقه ای به درس خواندن نداشتم و آینده روشنی را در درس خواندن برای خودم تصور نمی کردم. یادم می آید سال های آخر مدرسه بدون اینکه کلمه ای درس بخوانم به سر جلسه امتحان می رفتم و بعد از نیم ساعت برگه سفید خود را که تنها نام و نام خانوادگیم را در آن می نوشتم تحویل می دادم و سریع از مسیر خلوت به خانه بر می گشتم.
بعد از رها کردن درس بیشتر در مغازه بودم. از ساعت ۹ صبح تا ۱ ظهر و دوباره از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۱۱ شب. پدرم فقط ۴ ساعت در روز مغازه بود. موقعی هم که با هم مغازه بودیم ساعت ها با من صحبت می کرد. در خانواده و فامیل ما پُر حرف ترین فرد بود. درباره دورانی که سخت کار می کرده و شب ها نگهبانی می داده، در باره دنیا که روز به روز بدتر میشه و هر روز جنگ و کشتاره با من صحبت می کرد؛ یک فرد منفی باف بود و هر روز هم بد می آورد و من مجبور بودم در هفته ۴ روز صحبت های تکراری پدرم را  گوش بدهم. بزرگترین کاری که در این ۵۰  سال زندگیش انجام داده بود خریدن خانه ۲۲۰ متری و باز کردن مغازه بوده. بله من مجبور بودم صحبت های پدرم را گوش بدهم و او من را با دیگران مثال می زد، من هم انقدر دلم می گرفت که به زیرزمین خانه مان پناه می بردم و اشک می ریختم و با خدا صحبت می کردم و می گفتم: خدایا تا کی این زندگی و پدر را تحمل کنم؟ چقدر در مغازه کار کنم؟، بعد از خدا می خواستم من را نجات بدهد و دوباره هفته ها مثل قبل بود و هیچ کس اشک ها و صدایم را نمی دید و نمی شنید. حتی مادرم هم چند ماهی بود که رفتارش با من سرد شده بود. من تمام دوستان خودم را از دست داده بودم و تنها همان یک دوست برایم باقی مانده بود که از رازهای هم خبر داشتیم؛ اوهم پدر و مادر خود را از دست داد و تنها شد، من به او قول دادم که همیشه در کنارش باشم و کمکش کنم. دوستم درسش در مدرسه عالی بود و می خواست در آینده قاضی دادگاه  بشود، من هم تشویقش می کردم تا درسش را ادامه دهد و یک قاضی بزرگ در کشور شود، چون واقعا علاقه و استعدادش را داشت و رویای او این بود که یک قاضی بزرگ در کشور شود.

اولین تحول
اولین تحول در حال آغاز بود؛ نمی دانستم خداوند اینگونه می خواهد به غم ها و اشک هایم جواب بدهد.
یک سی دی وارد خانه ما شد. تا آن موقع برادرم محمود سی دی های موسیقی متفاوتی می آورد که گوش بدهیم؛ امّا این سی دی با تمام سی دی های دیگر تفاوت داشت؛ اولین سی دی بود که در آن سخنرانی ضبط شده بود و به خانه ما می آمد. اولین بار قسمت اول تراک ها را یکی یکی گوش دادم و ضبط را خاموش کردم، پیش خودم گفتم: این دیگه چه سی دیه به درد نخوریه؟!!؛ نمی دانستم یک روز همین سی دی تمام زندگیه من را متحول می کند. تا آن روز سخنرانی از پدرم و خیلی های دیگر شنیده بودم و علاقه ای به اینکه در ضبط هم بشنوم نداشتم، ولی وقتی برادرم اولین تراک این سی دی را گذاشته بود و  گوش می داد، من هم ناخودآگاه گوش می دادم و کم کم جذب سخنان این مرد بزرگ شدم که در حال صحبت بود. در روزهای بعد وقتی با دقت بیشتر به صحبت های سخنران گوش می دادم با خودم فکر کردم که داره یک حرف هایی میزنه که من تا به حال نشنیده بودم، واقعا صحبت هایش امید به آینده می داد و یک زندگی زیبا؛ متوجه شدم رازهایی در این دنیا وجود داره که باید آنها را کشف کنم و از آنها در زندگی ام استفاده کنم، اما واقعا چه رازهایی؟، برخی از آنها را “دکتر علیرضا آزمندیان” در آن سی دی گفته بود.
هر تراک سخنرانی حدودا ۱ ساعت یا بیشتر بود و این سی دی ۱۶ تراک داشت. وقتی با دقت گوش دادم یک تحول عظیم در فکر و ذهنم نقش بست. بعد از گوش دادن به سخنرانی دکتر آزمندیان فهمیدم که یک چیزهایی در این دنیا وجود دارد که من هنوز نمی دانم؛ واقعا دنیا آنقدر که پدر، مادرم و دیگران می گویند بد نیست. دکتر آزمندیان می گفت: باید مثبت فکر کرد و کارهای بزرگ انجام داد، در زندگی باید هدف داشت و شاد بود، به افراد منفی باف گوش نداد و خیلی صحبت های دیگرمثل: ضمیر ناخودآگاه، شکرگزار بودن و…

اولین سفر
من آنقدر عاشق صحبت های دکتر آزمندیان شدم که تصمیم گرفتم تمام صحبت های او را بنویسم و همین کار را هم انجام دادم. وقتی در مغازه بودم، سی دی سخنرانی را در ضبط صوت می گذاشتم و تمام صحبت های دکتر آزمندیان را در دفتری می نوشتم و به صحبت های او عمل می کردم. بعد از چند ماه تمام باورهای غلط از ذهنم دور شد و باورهای جدید و خوبی را در ذهنم پرورش می دادم و هر روز پیشرفت می کردم؛ از ۱۶ سالگی شده بودم یک دانشجوی موفق “تکنولوژی فکر”. از آن روز هدف گذاری کردم چون قرار بود از پدر، مادر و برادرم دور شوم. دیگر تحمل آن زندگی و سخت گیری های پدرم برایم دشوار شده بود. ۲ سال بعد از ورود آن سی دی به زندگی ام و آشنایی با صحبت های دکتر آزمندیان، با برنامه قبلی در یک ظهر بهاری که همه در خانه خواب بودند، وسایلم را جمع کردم، ضبط صوت و سی دی دکتر آزمندیان را برداشتم، به آژانس زنگ زدم و رفتم به ترمینال، از آنجا ماشین شهرستانمان “یزد” را سوار شدم و حرکت کردم به سمت سرنوشتم. بعد از ۱۲ ساعت رسیدم به یزد، اولین جایی که آمدم خانه مادربزرگم بود که در یک روستا قرار داشت. آنها عمرشان را به شما دادند و این خانه به مادرم ارث رسیده بود و کسی در آنجا زندگی نمی کرد. برای من که ۱۸ سال در خانه بودم و در کنار خانواده زندگی می کردم خیلی سخت بود که تنها زندگی کنم، ولی با دانشی که از صحبت های دکتر آزمندیان به دست آورده بودم توانستم بر حس دوری غلبه کنم و هدفم این بود با پس اندازی که در این سال ها جمع کرده بودم در یزد یک مغازه باز کنم.
فردای آن روز حرکت کردم به سمت میبد/ یزد و آنقدر در آنجا به دنبال مغازه گشتم تا یک مغازه خالی در مکانی پُر رفت و آمد پیدا کردم.
می دونید، دکتر آزمندیان در سخنرانی خودش، در آن سی دی، بیشتر کارهایی را که باید انجام داد تا در زندگی موفق شد را گفته بود و من باور داشتم که موفق می شوم، چون هدفم مشخص بود و نوشته شده در دفترچه اهداف قابل اجرا و ضمیر ناخودآگاه گوش به فرمان من و بزرگترین قدرت “خدای مهربان” هم با من بود. باور داشتم که مغازه خود را پیدا می کنم، آن را از یک انسان خوب اجاره می گیرم و همین طور هم شد. بعد از پیدا  کردن مغازه با صاحب آن “آقای بهجت” صحبت کردم و قرار شد او مغازه خود را به من اجاره بدهد و شرایط خوبی را هم برای اجاره مغازه اش برایم تعیین کرد. آقای بهجت یک هتل هم در میبد یزد داشت به نام “هتل بهجت”. بعد از بستن قرارداد و یک شب در هتل خوابیدن، تجربه بزرگی بود برای من که: “آری به گونه ای دیگر هم می توان زیست”.
فهمیدم حرف هایی که پدر، مادرم و دیگران به من گفته اند باورِ آنها بوده است؛ اگر انسان بداند که دنیا زیباست، انسان های خوب هنوز هم هستند، هر کاری انجام پذیر می شود و قوانین جهان هستی برای همه یکسان عمل می کند، حتی برای من. آن شب در هتل احساس خوبی داشتم انگار دنیایم داشت تغییر می کرد و به موفقیت می رسیدم. فردای آن روز به خانه خواهرم در یزد رفتم که بزرگترین فرزند خانواده ما است، و با اصرارهای فراوان او گفتم که یک مغازه اجاره کرده ام و میخواهم برای همیشه در یزد بمانم. ولی خواهرم هم بزرگ شده زیر دست پدر و مادرم بود، او هم شروع کرد به گفتن اینکه: “باز کردن مغازه کار تو نیست، تو نمی تونی، هنوز زوده برای تو، مگه تو چند سالته؟ و…”. وقتی متوجه شد تصمیم من برای باز کردن مغازه و ماندن در یزد جدی است، یک روز به هتل بهجت تماس گرفت و با صاحب مغازه صحبت کرد؛ فردای آن روز آقای بهجت به من گفت که: “بیا پولت را بگیر، خواهرت گفته مغازه را به تو اجاره ندیم”. من هرچه به آقای بهجت اصرار کردم ولی قبول نکردند و مجبور شدم  پولم را بگیرم و حرکت کردم به سمت خانه مادر بزرگم.

اولین شکست
اولین شکست را در ۱۸ سالگی خوردم، تقصیر خودم بود؛ دکتر آزمندیان گفته بود که درباره اهداف بزرگتون با کسی صحبت نکنید، ولی من صحبت کردم و چوبش را خوردم. از آن روز به بعد تصمیم گرفتم که دیگر درباره ی کارهایم با خانواده صحبت نکنم، چون طرز فکرم با آنها متفاوت بود و درهمان اوایل نتوانستم با آنها سازش کنم.
دوباره خواهرم من را راضی کرد که برگردم به تهران و گفت: بابا و مامان گفتند دیگه با تو خوب هستند و سخت نمی گیرند، من هم به احترام بزرگ بودن خواهرم قبول کردم و برگشتم. دو ماه اول همه چیز خوب بود ولی کم کم دوباره سخت گیری های پدرم شروع شد.

آشنایی با رادیو تجارت”

در این دو ماه به صورت اتفاقی در مغازه پدرم با “رادیو تجارت” آشناشدم. یک رادیوی فوق العاده که درباره ی کارهای تجاری و اقتصادی کشور صحبت می کرد. من یک سالنامه ی ۳۰۰ برگ برداشتم و مطالب مهمی که در موردش صحبت می شد را در آن می نوشتم و گاهی برنامه ها را از طریق ضبط صوت موبایلم ضبط می کردم. علاقه من هر روز به رادیو تجارت بیشتر می شد و اهداف، آرزوها و رویاهایم بزرگتر. تصمیم گرفتم تمام اطلاعات آموزنده ای که از رادیو تجارت کسب می کنم را در همان سالنامه بنویسم؛ آن را بخش بندی کردم: یک بخش مربوط به آشنایی با استان ها و کالاهای مهم هر استان، یک بخش درباره تجارت الکترونیک، یک بخشی برای کارآفرینی و… خیلی چیزهای دیگر، تا اینکه با برنامه “یک حرکت هزار برکت” آشنا شدم. در این برنامه افرادی را می آوردند که “کارآفرین” بودند و با آنها صحبت می کردند تا از موفقیتشان بگویند. بیشتر آنها  کار خود را از صفر شروع کرده بودند و برای خود و دیگران فرصت های شغلی ایجاد کرده بودند، “ایده های نو” داشتند و با سختی های فراوان توانسته بودند موفق شوند. برنامه خیلی جذابی بود و من با گوش دادن به این برنامه خیلی انرژی می گرفتم و احساس عجیبی نسبت به کارآفرینی و دنیای کارآفرینان در من شکل گرفت.

دومین هدف
از آن روز به بعد تصمیم گرفتم که من هم یک کارآفرین موفق شوم و جوان های زیادی را مشغول به کار کنم. من تجربه فرد فرد کارآفرینان را در دفتری می نوشتم تا یادم باشد که نباید از شکست ترسید، در هر کاری باید پشتکار داشت و باور کامل به هدف تا رسیدن به موفقیت و…
روزها می گذشت، ۵ ماه هم از آن شکست گذشته بود و در این مدّت که با رادیو تجارت در ارتباط بودم اطلاعات بسیار خوبی گرفتم و ایده های متفاوتی به ذهنم رسید، که تک تک آنها را در سالنامه ی خود نوشتم.
هر روز اهداف و آرزوهایم بزرگتر می شد. بعد از پس انداز کردن پول، هدف دومم کارآفرین شدن و ایجاد اشتغال برای جوانان و افراد بیکار شد. در این مدت ایده های خوبی به ذهنم رسید، آنها را یادداشت می کردم و یکی از بهترین آنها را برای اجرایی کردن انتخاب کردم و با خودم عهد بستم که کارهای بزرگی برای کشورم انجام دهم. انگار از نوجوانی همه چیز دست به دست هم داده بود تا از من یک انسان بزرگ بسازد؛ مثل: کارکردن در مغازه پدرم، پس انداز پول، آشنایی با دکتر آزمندیان، رادیوتجارت و ایده هایی که از ذهنم تراوش می کردند.

آشنایی با دکتر سید محمد موسوی”
در چند تا از برنامه های یک حرکت هزار برکت با یک کارشناس مهم آشنا شدم؛ “دکتر سید محمد موسوی” استاد دانشگاه و یکی از افراد موفق “بنیاد کارآفرینی” درایران. یک روز تماس گرفتم با رادیو تجارت و با “خانم میرچی” سردبیر برنامه یک حرکت هزار برکت صحبت کردم. به ایشون گفتم که ایده ای دارم و می خواهم اجرایش کنم. خانم میرچی به خوبی توضیح داد که چه کارهایی باید انجام بدهم و گفتند در این کار سختی زیاد است و خیلی صحبت های دیگر درباره موضوع کارآفرینی؛ راهنمایی های خوب و به جای ایشان جای تحسین داشت. قرار شد اگر ایده ام جدید بود آن را ثبت کنم و بابت این کار شماره دفتر دکتر موسوی را گرفتم تا با ایشون قرار مشاوره بگذارم. بعد از آن روز به برادرم محمود گفتم که می خواهم بروم یزد. حدودا ۷ ماهی شده بود که در خانه و مغازه بودم، او هم قبول کرد. این بار فهمیده تر از قبل شده بودم و نگفتم چه کاری می خواهم انجام بدهم و دیگر بر نمی گردم به تهران. وسایل مهمم را برداشتم و با برادرم محمود به ترمینال مسافربری رفتیم. لحظه های عجیبی بود، وقتی با برادرم برای خداحافظی دست دادم اشک در چشمانم جمع شد و خدارو شکر وقتی رویم را برگرداندم اشکم سرازیر شد و برادرم ندید و سوار اتوبوس شدم؛ این اشک به خاطر جدایی از او بود، این بار می خواستم برای همیشه در یزد بمانم و دیگر به قصد زندگی کردن در خانه مان به تهران نیایم. او بهترین برادر دنیا بود، کسی که با من و دردهای من آشنا بود، کسی که همان قدر، پدرم به من سخت می گرفت به او هم سخت گرفته بود، و اما او در پی کار دیگری رفته بود و یک ام دی اف کار ماهر شد و من هم آن شب مسیر دیگری را انتخاب کردم، مسیر دنبال کردن اهداف، آرزوها، رویاها و ماجراجویی هایم را و به سمت سرنوشتم در حال حرکت بودم. برای بار دوم حرکت کردم به سمت یزد برای تحقق اهداف و آرزوهایم.

دومین سفر من آغاز شد”
حتی در اتوبوس با موبایلم، رادیو تجارت گوش می دادم. وقتی رسیدم به یزد اولین جایی که آمدم روستایمان و خانه مادربزرگم بود. واقعا عاشق آنجا هستم؛ کوه های سربه فلک کشیده دور تا دور روستا وجود دارد و هوای خنک و درختان انارش از آنجا یک مکان زیبا و اسرارآمیز ساخته که واقعا برای من جادویی است. یک کوه در آنجا است که “کوه عقاب” نام دارد چون به شکل عقاب می باشد و با ارتفاع ۱۴۰ متر بزرگترین عقاب جهان به حساب می آید و روستای ما یکی از جاذبه های گردشگری و توریستی یزد در نظر گرفته می شود. بعد از رسیدن به خانه مادربزرگم ۳ روز قشنگ فکر کردم که طرحم را به دکتر موسوی نشان دهم و آن را با جزئیات، بر روی برگه هایی نوشتم و یک روز زنگ زدم به دفتر دکتر موسوی و با منشی ایشون صحبت کردم و قرار مشاوره ای با دکتر موسوی گذاشتم. بله، این بار با یکی از بزرگان کشورم آشنا می شدم. نمی دانستم که چه چیز اتفاق می افتد ولی فقط به موفقیت و رسیدم به اهداف، آرزوها و رویاهایم فکر می کردم. روزی که رسیدم تهران ساعت مشاوره ما ۹ صبح بود، از آنجا که خیلی زود به تهران رسیده بودم گشتی در “پارک ساعی” زدم که نزدیک دفتر دکتر بود و خودم را برای آن جلسه مشاوره آماده می کردم. پس از نزدیک شدن ساعت مشاوره، وارد آن ساختمان سر به آسمان کشیده شدم که دفتر دکتر موسوی در آنجا قرار داشت، با آسانسور به طبقه دهم رفتم؛ در راه روی ساختمان، از پشت پنجره تمام شهر تهران پیدا بود، چند دقیقه ای ایستادم تا تهران را از بالا به خوبی ببینم که پُر بود از ساختمان های کوچک و بزرگ. برخی از ساختمان ها به تازگی داشتند قد می کشیدند، انگار رقابتی در میان بود تا کدام ساختمان می تواند بلندتر ساخته شود و در این نظم عجیب کبوترهایی که در پشت برخی پنجرها به چشم می خوردند خودشان را با این شرایط وفق داده بودند. به این نتیجه رسیدم همه چیز در حال رشد و پیشرفت است، نه تنها در تهران بلکه در سراسر جهان، و باید خود را با این رشد و پیشرفت هماهنگ کرد تا از قافله عقب نماند.

به دفتر دکتر رفتم،  بعد از سلام و احوال پرسی، ایده و طرحی که نوشته بود را به دکتر موسوی نشان دادم و گفتم که می خواهم چه اقداماتی انجام دهم. ایشان گفتند: سرمایه اولیه شما چقدره؟، گفتم: حدودا ۳ میلیون تومان و اگر امکانش باشه می خواستم برای این کار وام بگیرم. بعد از چند ثانیه دکتر موسوی گفت: برای انجام دادن این کار بزرگ باید حدودا ۲۰۰ میلیون تومان داشته باشید و خیلی با من صحبت کردند، درباره ی اینکه چی شد این ایده به ذهنم رسید؟ و من هم توضیح دادم که از رادیو تجارت برنامه های شما را گوش می کردم و اطلاعات مفید را در کنار هم گذاشتم تا این ایده را به دست آوردم. بعد به من توضیح دادند که باید تصویرسازی ذهنی کنی و خودت را در آینده ببینی که به هدفت رسیده ای؛ باید مثل عقاب از بالا به همه چیز نگاه کنی، به حرف افراد منفی باف گوش نکنی، باید کر بشی، نباید حرف آنها روی تو تأثیر منفی بزاره و خیلی صحبت های دیگه. دکتر موسوی با صحبت های جذابشان به من قدرت خاصی می دادند و من را به یاد صحبت های دکتر آزمندیان در آن سی دی می انداختند. قرار شد که من یک نفر شریک یا سرمایه گذار پیدا کنم تا این کار را با کمک هم انجام بدهیم. بعد از آن مشاوره ۱ ساعته با دکتر موسوی، من با فکرهای مختلف حرکت کردم به سمت یزد. خیلی دوست داشتم به خانه خودمان در تهران بروم امّا وقتی به فکر سخت گیری های پدرم می افتادم از این تصمیم منصرف می شدم.

سفر به همدان”
بعد از رسیدن به یزد چند روزی قشنگ فکر کردم و تصمیم گرفتم به استان “همدان” سفر کنم. واقعا سخت بود بدون سرمایه زیاد و هیچ شناختی بر روی مردم همدان، ولی من باید به اهدفم می رسیدم. پیش خودم گفتم شاید در آنجا یک شریک یا سرمایه گذار پیدا کنم. صبح زود به همدان رسیدم، به چند جا از مکان های دیدنی و تاریخی آنجا رفتم و بعد به سمت “سازمان منابع طبیعی” همدان حرکت کردم.
برای کاری که می خواستم انجام دهم کاشت گندم و زمین با متراژ بالا چیزهایی بود که ایده ی من لازم داشت، به خاطر همین استان همدان را انتخاب کردم، چون زمین های حاصل خیز فراوانی داشت و این را از رادیو تجارت آموخته بودم. استراتژی من این بود که در استانی این اقدام را انجام دهم که پتانسیل انجام این کار را داشته باشد. وقتی به سازمان منابع طبیعی آنجا رفتم چیز زیادی دست گیرم نشد، امّا با یک نفر آشنا شدم که او هم برای گرفتن زمین به آنجا آمده بود و با هم مُفصل صحبت کردیم.
او گفت: من برای احداث یک شهرک صنعتی اقدام کرده ام، حتی طرح توجیهی خودش را به من نشان داد که بسیار دقیق و حساب شده نوشته شده بود. یک ساعتی با هم صحبت کردیم و ایشون قول داد که در این راه به من کمک کند و شماره تلفن خود را به من داد.
او گفت: اولین قدم اینه که شما یک سرمایه گذار پیدا کنید که ۲۰۰ میلیون تومان پول برای سرمایه گذاری در طرح تان داشته باشد و من باقی کارهای شما را در همدان انجام می دهم، که گرفتن زمین، وام و مجوزهای ساخت است. او هم نظر دکتر موسوی را داشت. وقتی که قشنگ فکر کردم متوجه شدم که: “راست میگن، بدون داشتن سرمایه نمی شود کاری انجام داد، ولی از یک جوان ۱۹ ساله چه انتظاری می رفت که ۲۰۰ میلیون تومان پول داشته باشه؟”. چندین بار هم به بانک های مختلف رفتم تا برای طرحم درخواست وام بدهم اما آنقدر شرایط سختی برای گرفتن وام گذاشته بودند که نمی شد همه آنها را انجام داد، به قول معروف هفت خان رستمی بود. چون می خواستم از صفر کار خود را شروع کنم، به غیر از یک پس انداز، که آن هم برای اجرای طرحم خیلی مبلغ کمی بود چیز دیگری نداشتم.
بعد از ساعت ها به خودم گفتم: “اینجوری تو این شهر بزرگ به نتیجه نمی رسی محمد، باید برگردی یزد”، همین کار را هم کردم. انگار بی فایده بود، هر کاری که می خواستم انجام بدهم بر می گشت به داشتن پول و سرمایه زیاد، من هم یاد گرفته بودم که بزرگ فکر کنم و این دو بدون داشتن آن یکی امکان پذیر نبود. وقتی رسیدم یزد تصمیم گرفتم خودم کار کنم و سرمایه مورد نیازم را برای شروع کارآفرینی به دست آورم. ولی خوشحال بودم که چیزهایی دارم که دارند من را به سمت جلو حرکت می دهند: ” باور، ایمان، هدف و  پشتکار”؛ می دانستم خداوند دستم را گرفته و تنهایم نمی گذارد، به خودم باور داشتم و با چیزهایی که از مغازه پدرم، دکتر آزمندیان، رادیو تجارت و دکتر موسوی  یاد گرفته بودم هیچ چیز جلو دارم نبود.

آشنایی با کتاب”
در یک روز بهاری که داشتم از مغازه های تفت- یزد خرید می کردم حس عجیبی داشتم که من را جلوی یک کتاب فروشی نگه داشت. همین که کتاب ها را نگاه می کردم یک کتاب توجه من را به خودش جلب کرد؛ اسم کتاب این بود: “رازهای ذهن میلیونری” نوشته: “تی. هارواکر”. یک چیزی ته قلبم گفت: “بخرش”، و همین کار را  کردم. وقتی به خانه رسیدم و کتاب را مطالعه کردم باز هم یک سری حقایق دیگر برایم آشکار شد که: باید مثل افراد موفق اقدام کرد و آنگونه که آنها فکر می کنند ما هم باید همان گونه فکر کنیم و خیلی مطالب مهم و مفید دیگر که در آن نوشته شده بود.
تی. هار واکر در کتاب خود نوشته: که من هم از صفر کار خود را شروع کرده ام و الان یک میلیاردر خود ساخته شده ام. در جایی از کتاب نوشته شده: زمانی که بی پول بوده یکی از دوستان پدرش به او می گوید:” هارو!؛ اگر تو آن طوری که می خواهی پیش نمی روی این نشان دهنده ی این است که تو چیزی را نمی دانی”. “انگار این جمله را برای من هم می گفت: محمد، اگر تو آن طوری که می خواهی پیش نمی روی این نشان دهنده ی این است که تو چیزی را نمی دانی”. بعد زندگی تی. هارواکر تغییر می کنه و او هم در کتابش می نویسه که چه کارهایی انجام داده تا موفق شده. در قلبم آرامشی حس کردم، انگار این کتاب برای کمک به من فرستاده شده بود. این کتاب را به شما دوستان هم پیشنهاد می کنم تا آن را مطالعه کنید. در عرض ۵ روز این کتاب ۲۶۴ صفحه ای را خواندم، زیر تمام مطالب مهم آن خط کشیدم و به آنها عمل کردم. در آن زمان ۱۹ سال بیشتر نداشتم، متوجه شدم با کار در مغازه پدرم، صحبت های دکتر آزمندیان، رادیو تجارت، دکتر موسوی و تجربه های خودم هنوز رازهایی در این دنیا هست که من واقعا در مورد آنها چیزی نمی دانم و باید آنها را کشف کنم، چون آگاهی نداشتن از این رازها مانعی می شد تا به موفقیتی که به دنبالش می گشتم نرسم. از روزی که خواندن آن کتاب به پایان رسید بیشتر متعهد شدم که یک فرد موفق و خودساخته شوم، زیرا تعهد داشتن با خواستن یک هدف بسیار تفاوت دارد. این اولین کتابی بود که بعد از کتاب های مدرسه  آن را  با علاقه می خریدم و می خواندم، بعد از آن کتاب تصمیم گرفتم کتاب های بیشتری را مطالعه کنم. آن زمان که در خانه مان در تهران بودم، برادرم محمود کتاب های مختلفی نیز به خانه می آورد، مثل: قورباغه را بخور اثر برایان تریسی، چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد اثر دکتر اسپنسر جانسون و… من نیز گاهی آنها را می خواندم چرا که مطالبشان خیلی متفاوت و جذاب تر از کتاب های درسی بود و متوجه شدم همه کتاب ها مثل کتاب های مدرسه خشک و رسمی نیستند.
در یکی از روزها برادرم با من تماس گرفت و گفت: “محمد، چرا بر نمی گردی تهران؟”، من هم درباره کارهایی که انجام داده بودم به او چیزی نگفتم. به قول ما ایرانی ها “تجربه را تجربه کردن خطاست”. به برادرم گفتم: “یک کاری پیدا کردم در یک هتل و در آشپزخانه آنجا کار می کنم”. می دانید برای چه این حرف را زدم؟ چون می خواستم خیال خانواده ام را راحت کنم از بابت اینکه من یک کاری دارم که هم به من غذا می دهند، هم جای خواب دارم و هم حقوق می گیرم. اگر راستش را به آنها می گفتم نمی  گذاشتند قدم از قدم بردارم و به اهداف و آرزوهایم برسم؛ چون اهداف و آرزوهایم خیلی بزرگ بودند و من از نظر خانواده ام در مقابل این اهداف و آرزوها خیلی کوچک بودم. با اینکه خیال آنها کم کم راحت شد ولی وجدان من ناراحت بود امّا چاره ای نداشتم چون باید به اهداف بزرگم می رسیدم، که بعد از فرد ثروتمندی شدن در کشور، کارآفرینی و ایجاد  کار برای جوان ها و مردم کشورم هم به آن اضافه شده بود. درآن روزها مادرم بعد از ۳ ماه با من تماس گرفت، ۳ ماه واقعا زیاد بود، ولی در این مدّت فهمیدم که برایم ارزش زیادی قائل نیست، این دلیل خوبی بود که تنها زندگی کنم و دلبستگی نسبت به آنها نداشته باشم. بله، با اینکه سنم هنوز به ۲۰ سال نرسیده بود ولی جایی خواندم که: “پسر باید مرد شدن را یاد بگیره”.

به سفرهای دریایی می روم

امیدوارم که خسته نشده باشید ولی باید بعضی مطالب را درباره من بدانید تا متوجه شوید که من یک شبه به موفقیت و خوشبختی نرسیدم. در این راه سختی های فراوانی وجود دارد ولی هر اقدامی عملی می شود اگر ما ایمان، باور، شهامت و پشتکار لازم را داشته باشیم که موفق می شویم. بعد از آن جریان در همدان برای به دست آوردن سرمایه مورد نیاز تصمیم گرفتم به “جزیره قشم” بروم و تجارت خود را شروع کنم. در یکی از کتاب های “وین دایر” خوانده بودم: “به دنبال کارهایی برو که تا کنون نکرده ای از جا برخیز و وارد معرکه شو”. از رادیو تجارت شنیده بودم که اجناسِ لباس و پوشاک در جزیره قشم ارزان است، به همین خاطر یک روز از یزد حرکت کردم به سمت “بندرعباس” و جزیره قشم، بزرگترین جزیره خلیج فارس. این اولین سفر من به جنوب کشور بود. باز هم یک استان دور دست از یزد و تهران، انگار هر روز از خانواده ام دور تر می شدم. بعد از رسیدن، اولین بار در عمرم بود که هوای شرجی بندرعباس را حس می کردم و دریا را از نزدیک می دیدم. خود را به اسکله مسافرتی رساندم و از آن طرف با قایق حرکت کردم به سمت جزیره قشم. با یک نفر که در قایق کنارم نشسته بود سر صحبت را باز کردم و در مورد جزیره قشم از او سوال هایی پرسیدم. در میان صحبت هایش گفت: از اینجا فقط ۲ ساعت تا “دُبی” راه است. باورکردنی نبود، خیلی دوست داشتم که به دُبی بروم، حس عجیبی داشتم، انگار فرد مهمی شده بودم، امّا وقتی می دیدم راه درازی دارم تا رسیدن به هدف ها و آرزوهایم خودم را می باختم، ولی دوباره یک حس قوی تر می آمد و می گفت: تو موفق میشی محمد، باید تلاش کنی. بعد توجهم را به مرغان دریایی دوختم که همه جا به چشم می خوردند، آزاد و رها، و جزیره قشم که با نزدیک شدن قایق به آن بزرگ و بزرگ تر می شد. بعد از رسیدن به جزیره قشم کمی در بازارهای آنجا گشتی زدم و دو جین پیراهن خریدم و خودم را رساندم به ترمینال بندرعباس و از آن طرف با اتوبوس حرکت کردم به سمت یزد. اولین خرید من حدوداً “۱۵۰ هزارتومان” بود ولی باز موفق نشدم.

دومین شکست
صبح که به یزد رسیدم  برای فروش لباس ها به هر مغازه ای که می رفتم کسی آنها را نمی خرید. شده بودم مثل یک دوره گرد، انگار همه با من بد بودند. پیش هر مغازه داری که می رفتم می گفت: لباس هایت گران است. خیلی خودم را کوچک می دیدم، بازاریاب ها این احساس من را خوب درک می کنند.
دست آخر همه را به همان قیمت که خریده بودم فروختم و یک چک ۱۰ روزه گرفتم. در راه رفتن به خانه مادربزرگم در مینی بوس حسابی در خودم بودم، انگار دنیای تجارت با آن چیزی که فکر می کردم خیلی فرق داشت. یاد صحبت های پدر، مادرم و دیگران افتادم. وقتی مردم را در مینی بوس می دیدم، پیش خودم گفتم: “کاش من هم یک کار ثابت داشتم و مثل مردم دیگه می رفتم سرکار، یک زندگی عادی و بی دردسر”. امّا همون لحظه یاد حرف “هلن کلر” افتادم که می گفت: “شیفتگان پرواز را میل به خزیدن نیست”. نمی توانستم خودم را قانع کنم که به یک زندگی عادی و سطحی تن بدهم و دست از اهداف، آرزوها و ماجراجویی هایم بردارم. همیشه عاشق رویارویی با ناشناخته ها بودم و اینکه بخواهم مثل دیگران یک زندگی عادی داشته باشم مرا رنج می داد و دل آشوبم می کرد. با نزدیک شدن به روستایمان فکرم کم کم آرام شد و از پشت پنجره مینی بوس، کوه های بلند و اسرارآمیزش را تماشا می کردم که سال های سال با افتخار در جای خود ثابت ایستاده بودند تا شاید افراد شجاع و ماجراجویی آنها را فتح کنند.
با رسیدن به روستایمان باز هم طبیعت بکر آنجا فکرهای ناجور را از ذهنم دور کرد. کوه های بلندش به من استقامت را یاد می داد و مرا نسبت به آنجا عاشق تر از قبل می کرد. بعد از خوردن صبحانه با نان محلی که خریده بودم، حمام رفتم، لباس هایم را شستم، کمی خانه را مرتب کردم و بعد نشستم تمام مخارج سفری که انجام داده بودم را حساب کردم، متوجه شدم که “۵۰ هزار تومان” هم در این سفر کاری ضرر کرده ام، ولی عیبی نداشت، نیمه پُر لیوان را که نگاه می کردم می دیدم یک سفر یک روزه به بندرعباس و جزیره قشم داشته ام.
خانواده ام به هوای اینکه من در آشپزخانه یک هتل کار می کنم، من هم به کدام نقطه از کشور رفته بودم. نمی دانند که آخرین پسرشان که ۱۹ سال هم بیشتر سن ندارد، اما دل و جرأت زیادی دارد. با اتوبوس در راه خیلی خسته کننده بود؛ حدوداً ۱۲ ساعت در راه رفتن و ۱۲ ساعت هم در راه برگشت بودم؛ روی یک صندلی، احساس غربت و گرمای جزیره خیلی سخت بود ولی من چون متعهد شده بودم که موفق شوم، به اهداف و آرزوهایم برسم و کارهای بزرگی برای کشورم انجام دهم چاره ای جز ادامه این مسیر هیجان انگیز نداشتم.
راستی یادم رفت بگویم، من با خودم عهد کرده بودم که برای کسی کار نکنم. چندین بار دایی و عموهایم چند کار را با حقوق بسیار عالی به من معرفی کردند امّا من قبول نمی کردم، چون می خواستم خودم فرصت شغلی برای خودم و دیگران ایجاد کنم که همان هدف دومم یعنی کارآفرین شدن بود.

بعد از یک هفته دوباره تصمیم گرفتم به جزیره قشم بروم و این بار بهتر و ارزان تر خرید کنم. واقعا حیرت انگیز بود که خداوند چگونه اسباب کارها را برایم فراهم می کرد. در اتوبوس با یک نفر آشنا شدم که او هم از جزیره قشم لباس می خرید و به تهران برای فروش می برد؛ همسرش به خاطر بیماری سختی به عمل نیاز داشت و او با  فروش لباس سعی می کرد هزینه عمل سنگین او را در بیاورد، در میان صحبت هایش کمی که بیشتر به چهره اش دقت کردم دیدم اشک در چشمانش حلقه زده. تا جایی که در توانم بود با صحبت و چیزهایی که از دکتر آزمندیان آموخته بودم به او دلگرمی می دادم و او یک دل سیر با من درد دل کرد. همینش جای شکر بود که توانستم کمی سنگ صبور کسی باشم که او را نمی شناسم اما در یک مسیر با هم در حال حرکت بودیم. خلاصه قرار شد که او یک مغازه ای  به من معرفی کند تا لباس های ارزان به من بدهد که سود خوبی هم داشته باشد و همین کار را هم انجام داد. مرد مهربانی  بود، هیچ وقت او را فراموش نمی کنم، امیدوارم که در این سال هایی که گذشت حال همسرش خوب شده باشد.

دومین خرید من “۲۰۰ هزار تومان” بود با سود “۶۰  هزارتومان” تا تهران. بعد از فروش لباس ها به تهران اولین سود کاریم را به دست آوردم. مبلغ “۶۰  هزار تومان”  که “۲۰ هزار تومان” آن خرج شد و “۴۰ هزارتومان” آن باقی ماند که آمد در سرمایه من.
خیلی خوشحال بودم، فهمیدم که هنوز هم میشه به درآمد رسید. از آن روز به بعد حسابی می رفتم به جزیره قشم و می آمدم تهران. تا جایی پیش رفتم که در عرض “۸  ماه” سرمایه ۲۰۰ هزارتومان را به “۵ میلیون تومان” رساندم؛ امّا حسابی لباس می خریدم و می فروختم. در هفته دوبار می رفتم جزیره قشم و بر می گشتم  به تهران. آنقدر خسته می شدم که حد نداشت. دیگه عادت کرده بودم که در اتوبوس بخوابم و سرما و گرمای راه را تحمل کنم و موسیقی در این مسیرها همدم خوبی برایم بود که با گوشی موبایلم به آن گوش می دادم. من اجناسم را به یک کامیون دار در بندرعباس می دادم و او هر موقع به تهران می رسید با تلفن به من خبر می داد تا بروم آنها را تحویل بگیرم، چون فاصله تهران تا بندرعباس بسیار زیاد بود حدودا۴۰ ساعت او در راه بود و من با اتوبوس به یزد می آمدم و منتظر می ماندم تا او با من تماس بگیرد. در عرض ۱۱ ماه سرمایه من به “۲۰ میلیون تومان” رسید.

سومین شکست

امّا این پیشرفت ها تا همین جا ادامه داشت، چون اعتمادم به آن کامیون دار که همیشه لباس هایم را به او می دادم تا به تهران بیاورد مورد سوء استفاده قرار گرفت. دفعه آخری که خرید کرده بودم حدودا “۱۵ میلیون تومان” بود، که دیگه تا به امروز هیچ خبری از آن ندارم. به اداره پلیس شکایت کردم ولی انگار طرف در کارش خیلی وارد بوده چون هیچ اثری از خودش بجا نگذاشته بود، اسم و چکی هم که به من داده بود واقعی نبود یعنی کاغذ، بگذریم. واقعا ناراحت و نگران بودم، هرچه داشتم در عرض یک لحظه از دست دادم. از آن  روز تا حالا  که سال ۱۳۸۹ است حدوداَ یک سالی میگذره. بعد از ماه سوم رفتن به اداره پلیس بندرعباس و بی خبری از کامیون دار، من که به جزیره قشم آشنا شده بودم دوباره به آنجا رفتم و با یکی از مغازه دارهای آنجا که بیشتر مواقع از او خرید می کردم صحبت می کردم و در بازارهای آنجا می گشتم تا ببینم چه کاری باید انجام دهم. باز به صفر رسیده بودم. چند بار آن مغازه دار به من گفت: “محمد، اگر می خوای من لباس میدم بهت ببری تهران بفروشی”. امّا قبول نکردم، چون باید دوباره حدودا دوسال تلاش می کردم تا آن ۱۵ میلیون تومان را به دست آورم؛ دو سال برایم خیلی زیاد بود، دو سال برایم به اندازه بیست سال بود، دو سال زمان گذاشتن برای به دست آوردن ۱۵ میلیون تومان اصلا برایم قابل پذیرش نبود، تازه با آن همه سختی و آمد و رفت از قشم به تهران، آن هم هفته ای دو بار. من می خواستم قبل از اینکه سنم از ۲۱ سالگی بگذرد به موفقیت و اهدافی که داشتم برسم. بله قبول نکردم، اما از این خوشحال بودم که اعتباری در آنجا کسب کرده ام. چند روزی در بازارهای آنجا می گشتم و حسابی فکرم مشغول بود، انگار هرچی بهتر می شدم بازی هم سخت تر و بزرگتر می شد. پشت در یک مغازه در یکی از پاساژهای بزرگ جزیره جمله ای توجهم را به خود جلب کرد و آن را به خاطر سپردم: زمان برای هر کس که صبر می کند، دری را باز می کند/ امام علی(ع). قدم می زدم، این جمله را با خود مرور می کردم و آرام تر می شدم.

پیش خودم فکر می کردم چی می شد یکی از این مجتمع های تجاری بزرگ برای من بود؟. در اوایل که داخل آنها قدم می زدم با خودم فکر می کردم: “این ها را یکی از مراکز دولتی ساخته است. مگر می شود هر یک از این مجتمع های تجاری عظیم برای یک نفر باشد و او آن را ساخته باشد؟”، اما به مرور زمان متوجه شدم هر کدام از این مجتمع های تجاری بزرگ برای یک شخص است و  جالب تر از آن گاهی چند مجتمع تجاری عظیم برای یک نفر است. تا انسان از نزدیک نبیند باورش کمی سخت است و من از نزدیک دیدم و باورم شد. کشف این حقیقت از نزدیک به من دل گرمی و شجاعت بسیار بالایی داد، به این نتیجه رسیدم که پس می شود کارهای بزرگ انجام داد و صحبت های دکتر آزمندیان در آن سی دی و آنچه از دیگران آموختم واقعا درست بوده است، می توان اهداف، آرزوها و رویاهای بسیار بزرگ داشت و به آنها رسید. وقتی داخل آنها قدم می زدم صاحب هر یک از این مجتمع های تجاری را در ذهنم مجسم می کردم که حتما باید فرد مهم و ثروتمندی باشد که این مجتمع های تجاری به این بزرگی را ساخته است. احساس کوچکی می کردم ولی می دانستم هیچ کار خدا بدون حکمت نیست.
وقتی برگشتم یزد بعد از چند روز یک فکری به ذهنم رسید. “فکر ساختن یک هتل در جزیره قشم”. بعد از این فکر دوباره به جزیره برگشتم و با یکی از کسانی که مجتمع تجاری می ساخت صحبت کردم. اسم ایشون “آقای حسینی” بود، صاحب “مجتمع های تجاری ستاره” که در نوع خودش تک بود. بعد از وارد شدن به دفتر ایشون سلام کردم و با اولین ثروتمند در زندگی ام دست دادم. باورم نمی شد که ایشون آقای حسینی باشند. واقعا یک ثروتمند کامل بودند، چون کاملا افتادگی در ظاهرشان موج میزد، مثل مردم عادی لباس پوشیده بودند. با صداقت گفتم: من به شما افتخار می کنم بابت ساختن این مجتمع تجاری بزرگ، واقعا کار بزرگیه. بعد آقای حسینی از من خواست کنارش روی صندلی بنشینم.
گفتم: اگر بشه می خواستم یک کاری را با هم شروع کنیم.
گفتن: میخوای مغازه باز کنی؟
گفتم :نه.
گفتن: پس چی؟
گفتم: اگر بشه می خواستم یک هتل در جزیره بسازیم، چون خودم سرمایه ای ندارم نمی تونم این کار را به تنهایی انجام بدم و به کمک شما نیاز دارم. بعد آقای حسینی در مورد اینکه من اهل کجا هستم و چقدر درس خواندم سوال کرد و با صمیمیت تمام گفت: ما  کارمان ساختن مجتمع تجاریه، در کار ساخت هتل نیستیم و بعد یک جوان کت و شلوار پوش شیک آمد و رفت در یک اتاق دیگر و آقای حسینی با من خداحافظی کرد و رفت؛  به پسرشان گفت که چای درست کند، ولی من خداحافظی کردم و از دفترشان آمدم بیرون.
در راه رفتن به خانه یکی از دوستانم فکر می کردم که چقدر تنهام. افرادی که با خانواده شان آمده بودند به جزیره یک لحظه من را یاد خانواده خودم انداختن؛ به یاد برادرم محمود افتادم که همیشه و همه جا هوامو داشت.
می دونید از اون روز حدوداَ یک سالی می گذرد، ولی یک چیزو صادقانه بهتون بگم؟ واقعا سخته در یک شهر دور کاری بخوای انجام بدی، حتماَ باید آشنا باشی یا سرمایه زیاد داشته باشی، یا اینکه طرح یا ایده ای که داری جدید باشه تا موفق بشی، ولی هیچ کاری نشدنی نیست، سخت است اما نشدنی نیست؛ باید تلاش کرد، جداً میگم، به عنوان کسی که چندین بار شکست خورده ولی نا امید نشده و به مسیرش ادامه داده تا به چیزهایی که می خواد برسه؛ به قول “چارلی چاپلین” که میگه: “آخر هر چیز خوب میشه اگر نشد هنوز به آخر نرسیده”.

طرح گردشگری”
دوباره برگشتم به یزد و حدودا ۲ هفته قشنگ فکر کردم و یک طرح گردشگری به ذهنم رسید.
یک رازی را به شما بگم؟ من هر وقت در خانه مادر بزرگم هستم، در آن روستای ساکت ولی با عظمت و اسرارآمیز، فکرهایی به ذهنم می رسد که در هیچ کجای دیگر به ذهنم خطور نمی کند. انگار باید تنهای تنها باشم تا فکرم فعال بشه. تمام تصمیم هایی که می گیرم و ایده ها، بیشتر زمانی به ذهنم میرسه که تنها در خانه هستم و سوال هایی از خودم می پرسم تا به جواب برسم؛ بعضی اوقات در روز حدودا ۱ ساعت مدیتیشن و مراقبه می کنم.
این طرح گردشگری ایده خاصی داشت، یک شاهکار بود، واقعا بی نقص؛ وقتی تمام کارهای آن را انجام دادم حدوداَ ۲۰ صفحه ای شد.
یک دفعه با خودم فکر کردم از کجا معلوم که این کار جواب بده؟
یاد جمله قشنگ “تروتی دیک” افتادم که میگه: “مأیوس نباش زیرا ممکن است آخرین کلیدی که در جیب داری قفل را بگشاید”.
بعد از یک سال دوباره با دکتر موسوی تماس گرفتم و با ایشون قرار مشاوره گذاشتم، چون واقعا صحبت کردن با دکتر موسوی قدرت خاصی به من می داد و مشورت کردن با ایشون کار عاقلانه ای بود. صبح زود رسیدم تهران، ساعت مشاوره این بار ۶ عصر بود، تصمیم گرفتم به “تجریش” بروم و در “امام زاده صالح” زیارتی کنم و همین کار را هم کردم، چرا که بودن در مکان های مقدس و زیارتی به من آرامش خاصی می داد. بعد خودم را به موقع و سر ساعت به دفتر دکتر موسوی رساندم. یک سالی بود که هم دیگر را ندیده بودیم، از دیدنم خوشحال شدند، من هم همین طور. همیشه می خواستم با افراد موفق کشور در ارتباط باشم که دکتر موسوی یکی از آنهاست.
طرحم را نشانشان دادم و گفتم خواستم اول با شما مشورت کنم بعد آن را به سرمایه گذار نشان دهم. درباره کارهایی که در این یک سال انجام دادم گفتم و آن ۱۵ میلیون از دست رفته. ایشون گفتند شدیداَ دنبالش باش پیدا میشه. گفتند: پیشرفتت خیلی خوب بوده، از اون دفعه که برای مشاوره اومدی موفق تر شدی. منم گفتم: بله امّا خیلی شکست بزرگی خوردم.

صحبت های دکتر موسوی خیلی امیدوار کننده بود، انگار از آینده من خبر داشتند. گفتند: تو موفق می شی، پشتکارت خیلی خوبه، یک روز به تمام اهدافت می رسی، فقط نباید نا امید بشی. من هم گفتم: یک روز در جشنواره خوارزمی من را می بینید که به عنوان یک کارآفرین برتر موفق شدم، و خیلی با هم صحبت کردیم. دکتر درباره اینکه در این طرح چه کار کنم تا موفق شوم راهنماییم کردند و قرار شد طرحم را به یک سرمایه گذار در قشم نشان دهم. از آن روز وقتی متوجه شدم این طرح و ایده واقعا انجام پذیر است خوشحال بودم تا اینکه رسیدم به جزیره قشم. خواستم بروم پیش یک سرمایه گذار که میشناختمش چون او در کارساخت هتل بود، امّا پیش خودم گفتم اول با “آقای سفاری” صحبت کنم بعد. تجربه های گذشته به من آموخته بود که قبل از انجام هر کاری با افراد آگاه مشورت کنم.

آشنایی با آقای اخلاصی”
آقای سفاری یکی از دوستان خوب من و همان کسی که بیشتر اجناسم را از مغازه ایشون می خریدم و به تهران می فروختم است. او با بیشتر کسانی که در جزیره قشم کارهای بزرگ تجاری انجام می دهند آشناست. بعداز صحبت با آقای سفاری بابت طرح گردشگری، او گفت: من یک نفر را می شناسم که در این زمینه فعالیت می کنه، امشب با او صحبت می کنم و خبرش را فردا بهت میدم، من هم قبول کردم. شب را در خانه یکی از دوستانم “منصور رضایی” سپری کردم، او هم یک مغازه دار است در درگهان جزیره قشم و هر چند وقت یکبار به “دُبی و چین” میرود تا اجناس خود را سفارش بدهد و به جزیره قشم ارسال کند.
فردای آن روز که شد آقای سفاری گفت که “آقای اخلاصی” قبول کرده، امروز با هم میریم پیششون. واقعا خیلی خوشحال بودم، انگار دنیا در دستام بود. از خدا تشکر کردم، می دونستم هیچ کجا من را تنها نمیذاره.
ساعت ۳ بعد از بستن مغازه آقای سفاری حرکت کردیم با ماشین ایشون به سمت “بندر تاریخی و روستای لافت در قشم”. لافت نزدیک ترین مسیر به بندرعباس است و قراره پل خلیج فارس را در آنجا احداث کنند. بادگیرهایی که در بالای خانه های لافت به چشم می خورد من را به یاد یزد انداخت، اما سبک ساختشان کمی با بادگیرهای یزد تفاوت داشت و ساحلی که در کنار لافت قرار داشت با لنج هایی که در آنجا لنگر انداخته بودند بسیار تماشایی بود. اوّل به خانه آقای سفاری رفتیم، جای شما خالی ناهار خوردیم، ناهار خیلی خوشمزه ای بود، غذاهای محّلی آن منطقه را خیلی ها تعریفش را کرده بودند. بعد کمی با هم صحبت کردیم و صبر کردیم تا بعدازظهر شود، در این فاصله زمانی من با خودم فکر می کردم که با آقای اخلاصی چه صحبت هایی بکنم.
یک ماه پیش قبل از صحبت با آقای اخلاصی کتابی مطالعه کرده بودم که در آن نوشته شده بود چگونه باید با افراد مختلف مذاکره کرد. “نام کتاب در خاطرم نیست که آن را برایتان بنویسم، چون چند ماهی است که آن را به یکی از دوستانم دادم تا آن را مطالعه کند”. من هم تمام جوانب کار را در نظر داشتم؛ آقای اخلاصی یک فرد موفق و فعال بودند در جزیره قشم، سن ایشون به ۵۰ سال می رسید، من هم باید شخصیت خودم را طوری نشان می دادم و صحبت می کردم که در حد آقای اخلاصی باشه، نه کمتر و فکر نکنن که با یک جوان تازه کار سرو کار دارند.
وقتی رفتیم پیش ایشون من با لبخند با آقای اخلاصی صحبت می کردم و حرکاتم را زیر نظر داشتم که اشتباه نکنم. دور یک میز ۶  نفره: من، آقای سفاری، آقای اخلاصی و ۳ نفر از همکاران ایشون نشسته بودیم و صحبت های مهمی جریان گرفت. من به تمام پرسش های آنها جواب درست می دادم و طرحم را به آنها نشان دادم. بعد از یک ساعت صحبت کردن و سنجیدن جوانب کار آقای اخلاصی قبول کردند که این طرح گردشگری و هتل انجام بشود ولی قبل از آن الان دارن یک مجتمع تجاری می سازند در لافت به نام ارسلان، که قرار شد برای این طرح در طبقه دوم مجتمع تجاری ۱۵۰ سوئیت ساخته شود و بعد هتل بزرگتری در جایی دیگر ساخته شود.جالب اینجا بود که آقای اخلاصی نیز رویا پرداز بزرگی بود و به اهداف بزرگی فکر می کرد. بعد از موافقت آقای اخلاصی موفقیتم را با توکل به خدا، باور، ایمان، تلاش هایم و همکاری آقای سفاری در معرفی آقای اخلاصی به من، جلوی چشمانم دیدم.
این بار اولین ایده و طرح بزرگم که درآمدی بالغ بر ماهانه “۳۲۳ میلیون تومان” در ماه را داشت با موفقیت انجام شد، فقط باید اجرایی می شد که آن هم زمان می برد. بعد قرار شد من یک کار دیگری را شروع کنم تا مجتمع تجاری و سوئیت های بالای آن ساخته شود.
احساس قدرت می کردم چون در آن جلسه مهم شرکت کرده بودم و انسان های بزرگی به خاطر من دور هم جمع شده بودند. سنم از همه آنها کمتر بود”۲۰سال” و آنها ۳۵ سال به بالا. با خودم فکر کردم هیچ یک از اعضای خانواده ام در این جور جلسات شرکت نکرده اند؛ حتی برادر بزرگترم که ازدواج کرده بود، ۳۲ سال سن داشت و مدرک دیپلم هم گرفته بود. واقعا قدرت عظیمی را در خودم می دیدم. به آقای سفاری موقع سوار شدن به ماشینشون گفتم: “چطور بود؟”، آقای سفاری گفت: “با صحبت هایی که تو کردی هرکس دیگری جای آقای اخلاصی بود قبول می کرد”. شب در خانه آقای سفاری بودیم، با پسرشان “مبین” آشنا شدم و با هم رفتیم تمام جاهای دیدنی لافت را گشتیم و آن شب به خوبی در جزیره قشم سپری شد؛ جزیره ای که احساس خوبی نسبت به آن داشته و دارم و فکر می کنم قسمت مهمی از زندگی ام در آنجا ساخته خواهد شد، وقتی در آنجا هستم آرامش زیادی دارم و سفر به جنوب کشور برایم خیلی شیرین است که در هیچ کجای دیگر همچین حسی ندارم.

مجله آواری قشم”

هیچ کس نمی داند من در آینده خود را به چه کاری مشغول می کنم، در هر کاری که وارد می شوم تغییر جهت می دهم. خیلی از دوستانم نمی توانند قدم بعدیم را پیش بینی کنند، امّا وقتی خودم را به فکر، ایده و طرحی جدید مشغول می کنم تمام تمرکز خود را روی آن هدف می گذارم تا موفق شوم؛ به خاطر همین بعد از آن روز به فکر راه اندازی یک مجله توریستی تبلیغاتی برای جزیره قشم افتادم که مبین، پسر آقای سفاری نیز دست همکاری بابت این کار به من داد.
می دانید من همیشه از ایده های جدید و نو استقبال می کنم و اگر بدانم واقعا قابل اجرا هستند آنها را اجرایی می کنم. بعد از به فکر ایجاد یک مجله افتادن، نام آن را با همفکری مبین “آوای قشم”  گذاشتیم. مبین پسر با استعداد و با معلومات عمومی بسیار بالایی است، وقتی با او صحبت می کنم متوجه می شوم چقدر با هم سن و سال هایش فرق دارد و به قول معروف از زمان خودش خیلی جلو تر است.

خلاصه، به اداره فرهنگ و ارشاد قشم رفتم تا ببینم چه اقداماتی باید انجام دهم تا این کار اجرا شود.
اوّل که به آنجا رفتم، برخورد سردی داشتند، می گفتند: این کار شما نیست و دادن مجوز مجله حدوداَ ۲ سالی زمان می بره، ولی من گفتم: هر کاری بتونم انجام می دم تا مجوز مجله را بگیرم، شما به من بگید چه چیزهایی لازم داره؟.

در این سال ها دیگر نه شنیدن و برخوردهای سرد افراد مختلف خصوصا در ادارات برای انجام کارهای اداری برایم عادی شده بود؛ آنها دنیای خودشان را در پشت یک میز داشتند و من هم دنیای خودم را در فکرم، به وسعت کشورم ایران.

در جایی خوانده بودم که: “یک انسان با جرأت یک جمعیت است”.

آشنایی با آقای عقیلی”
گفتند: اولین قدم داشتن لیسانس است و…. چون خودم مدرک لیسانس نداشتم باز نا امید نشدم، آنقدر در قشم گشتم و به چند نفر از دوستانم سپردم که اگر کسی را با مدرک لیسانس می شناسند به من معرفی کنند. روزی یکی از دوستانم تماس گرفت و دو نفر را معرفی کرد. یکی از آنها لیسانس کشاورزی داشت و دیگری لیسانس ادبیات که معلم یکی از مدرسه های جزیره قشم هم بود. با خودم اندیشیدم که لیسانس ادبیات بهترین گزینه است، هم در کار معلمی است هم رابطه بهتری دارد با مجله و مورد اعتماد هم هست. با ایشون ” آقای عقیلی” صحبت کردم؛ فرد خوش فکری بود و به ایجاد یک مجله در جزیره قشم علاقه داشت. قرار شد یک روز برای دادن درخواست مجله به اداره فرهنگ و ارشاد قشم برویم. همین کار را انجام دادیم و مسئولان آنجا وقتی دیدند که من واقعا خواهان این کار هستم در عرض یک روز درخواست ما را ثبت کردند و گفتند که باید آن را ببرید به اداره فرهنگ و ارشاد بندرعباس و فردای آن روز این کار را انجام دادیم. در آنجا درخواست مجوز ما را گرفتند و یک فرم ۱۰ صفحه ای به ما دادند تا آن را پُر کنیم و ما هم این اقدام را انجام دادیم. در کمتر از ۱ ماه قرار شد درخواست ما از همان جا پیگیری شود. من آنقدر به اداره فرهنگ و ارشاد بندرعباس رفتم تا  کارهای ما را زودتر انجام دهند و آنها  که می دیدند شدیداَ دنبال گرفتن مجوز مجله هستم راهنمایی های بسیار خوبی به من می کردند. جا داره اینجا از “خانم جلالی” در اداره فرهنگ و ارشاد بندرعباس تشکر کنم که راهنمایی های خوبی به من برای موفقیت در کار مجله دادند؛ حتی یک بار هم با مدیر کل فرهنگ و ارشاد بندرعباس صحبت کردم بابت گرفتن مجوز مجله و ایشون گفتند: “ما پیگیر کارهای شما هستیم”.
دوستان، شما هم اگر اقدامی صورت می دهید در هر کار باید پشتکار فراوان داشته باشید. در کتابی خواندم که: کیفیت زندگی یعنی درست انجام دادن همه کارها در همان بار اول”.
بعد از انجام اقدامات لازم برای گرفتن مجوز مجله الان فقط منتظر آن هستم که مجوز شروع به کار به ما داده شود. این مجله به من کمک می کند تا بهتر با مسئولان و بزرگان جزیره قشم در ارتباط باشم و آنها شناخت بهتری نسبت به من پیدا کنند، چون کاری انجام دادم که مجوز مجله کشوری باشد و در کل ایران بتوان آن را پخش کرد.
از همان اول فلسفه کاری من این بود که با صداقت جلو بروم و در رسیدن به اهدافم تا موفق نشده ام دست از تلاش بر ندارم. من رابطه خوبی با کسانی که با آنها در ارتباط هستم برقرار کرده ام؛ آنها روز به روز بیشتر به من و اهدافم علاقه پیدا می کنند و می دانند که روزی انسان بزرگی می شوم. ارتباط با دکتر موسوی، آقای اخلاصی، آقای سفاری، مبین عزیز، آقای عقیلی و خیلی های دیگر که دلیل ندیدم نام آنها را بیاورم که همه در کارهای بزرگ خود در گوشه گوشه ایران عزیز پراکنده شده اند و ارتباط خوبی با هم داریم. سن آنها بالای ۳۰ سال است که شاید کوچکترین دوست و همکلام آنها  که بزرگ فکر می کند و در تلاش است تا کارهای بزرگی انجام دهد من باشم. حتی کسانی که مذهب آنها متفاوت است، چون افرادی که در قشم با آنها در ارتباط هستم اهل سنت هستند و من شیعه، امّا اینها دلیل نمی شود و همه ما مسلمان هستیم و این مورد را در این چند سال به خوبی حس کرده و دیده ام که اهل سنت چقدر انسان های شریف و مهمان نوازی هستند و همیشه به داشتن دوستانی از آنها افتخار می کنم. در کل، برای انجام دادن کارهای بزرگ هیچگاه خودم را محدود نخواهم کرد، این رمز موفقیت است.
تا الان درآمد ماهانه آینده من تأمین شده است. یعنی “۱۶۱۵۰۰۰۰۰ تومان ماهانه” برای طرح گردشگری و “ماهانه ۳۵۰۰۰۰۰۰ تومان” برای مجله که روی هم رفته چیزی بالغ بر”ماهانه۱۹۶۵۰۰۰۰۰ تومان” به دست خواهم آورد. این را نوشتم فقط به خاطر اینکه بدانید اگر واقعا به اهداف، آرزوها و رویاهایمان باور داشته باشیم، به خداوند توکل کنیم و با ایمان، دانش، تعهد، شجاعت، تلاش و پشتکار وارد میدان شویم صد در صد به اهداف، آرزوها و رویاهایمان می رسیم.

فکر می کنم تا همین جا کافی باشد و شما توانسته باشید که بدانید چگونه شکست ها آغازی شد برای پیروزی های بزرگ و اینکه بدون کمترین سرمایه چگونه اهداف و آرزوهایم را اجرایی کردم و خداوند، ایمان، باور، دانش، تعهد، شجاعت، تلاش و پشتکار به اهداف، آرزوها و رویاها توانستند در این مسیر به من کمک کنند. البته این داستان زندگی خلاصه ای بود از ۲۱ سال زندگی ام. من در خانه ۶ دفترچه خاطرات ۲۰۰ برگ دارم که اگر می خواستم تمام آنها را برایتان بنویسم وقت عزیز شما را می گرفتم. ولی این خلاصه ای بود از ۲۱ سال زندگی که با سختی و شکست های بسیار دست و پنجه نرم کردم و با تمام اینها هیچ موقع نا امید نشدم، توانستم از آن پسر خجالتی و کم حرف یک انسان موفق در اجتماع بسازم، انسانی که با بزرگان کشور در ارتباط است و در حال راه اندازی امپراطوری تجاری خود می باشد. این تحولات تنها از زمانی آغاز شد که تصمیم گرفتم بیاموزم، بزرگ فکر کنم، باورهایم را اصلاح کنم، ایمانم را به خداوند قوی تر کنم، و اهدافم را با توکل به خدا و تعهد، با دانش، شجاعت، تلاش و پشتکار به واقعیت تبدیل کنم. درست از سن ۱۶ سالگی دوره جدیدی از زندگی ام آغاز شد و تا به امروز که ۲۱ سال سن دارم یعنی در حدود ۵ سال این اقدامات را انجام داده ام، البته در اجتماع؛ هنوز هم در خانواده و فامیل همان پسر کم حرف و خجالتی هستم. شاید بین آنها این گونه باشم بهتر باشد، چون در خانواده و فامیل من را با این شخصیت شناخته اند و نیازی نیست که آنها بدانند چه کارهایی انجام می دهم. شاید روزی متوجه شوند که در روزنامه، رادیو یا تلویزیون برنامه ای از من پخش شود. امّا گاهی وقت ها  که در میان آنها هستم و مجبورم که با تلفن صحبت کنم آنها با تعجب به من نگاه می کنند که چه گونه مثل یک مدیر بزرگ، به خوبی صحبت می کنم و کلمات را به زبان می آورم. آن دوست صمیمیم در تهران “محمد باقری”، به من لقب مرد عنکبوتی را داده، چون در اجتماع کاملا متفاوت رفتار می کنم و ۱۸۰ درجه با آن کسی که در خانواده و فامیل هستم فرق دارم.

من واقعاَ به کشورم عشق می ورزم چون تاریخ خاک ایران زمین کهن است و مردمان بسیار با غیرت و مستعدی دارد. ایران هر روز قدرتمند تر از قبل می شود. اگر به گذشته کشورمان نگاه کنیم می بینیم که بسیاری از کشورهای دیگر زمانی جزء ایران بوده اند، ولی به دلیل جنگ های فراوان و قراردادهای ننگین، آنها از ایران جدا شده اند. بله من یک وطن دوست هستم، برای خاک کشورم ارزش زیادی قائلم و ذره ای از خاک آن را با دنیا عوض نمی کنم، می خواهم قدم های بزرگی در راه اقتصاد و فرهنگ آن بردارم.
چون به گفته خودم: “کشوری که درگیر جنگ نیست باید رو به پیشرفت باشد”.
یکی از کارهایی که می خواهم انجام دهم احداث بزرگترین کارخانه مواد غذایی در جهان است. چون نیروی کار جوان در کشور فراوان است. با این اقدام مشکل بی کاری جوان ها چه تحصیل کرده، چه بی سواد که پیش بینی می کنم در آینده نیز بیشتر می شوند، حل خواهد شد و مهم تر از آن مشکل غذای سالم و گران در جهان هم برطرف می شود. اقداماتی نیز در این مورد انجام داده ام و تا چند سال دیگر یک گروه بسیار قوی در ایران و جهان دست های همکاری خود را به هم می دهند.
دوستان، هیچ اقدام بزرگی به تنهایی قابل اجرا نیست این یک حقیقت است؛ پس ما انسان ها باید در کارهای بزرگ با هم همکاری کنیم تا یک دیگر را موفق سازیم. من هم دلیل راه اندازی سایت مأموریت+ را می گذارم حمایت و پشتیبانی از تمام کسانی که می خواهند اقدامات بزرگی، حتی بزرگتر از من انجام دهند، کسانی که به دنبال مأموریت خود در زندگی هستند، می خواهند آن را پیدا کنند، از مسیر درست آن را انجام دهند و انسان موفق، خوشبخت و تأثیرگذاری در جهان باشند.
نمی دانم چند نفر از شما فیلم راز یا کتاب هایی که در این باره نوشته شده است مثل کتاب های: راز، کلید، راز شکر گزاری و… را مطالعه کرده اید، فقط می دانم آن رازی که چند سالی است پیدا شده حقیقت دارد. تمام کسانی که به موقعیت های بالایی از اجتماع رسیده اند این راز را می دانستند: بتهوون، رالف ولدو امرسون، سقراط ، گوته، ویکتور هوگو، ادیسون و…
کسانی که هنوز هم هستند: دکتر آزمندیان، دکتر موسوی، استاد احمد حلت، آنتونی رابینز، باب پراکتور، جو ویتال، جک کانفیلید و…
به شما توصیه می کنم حتماَ، حتماَ، حتماَ این مجموعه های کاملا واقعی را تهیه کنید، آنها را مطالعه نمایید و به گفته های آنها عمل کنید تا در زندگی موفق شوید، آنها زندگی شما را دگرگون می کنند. خودم وقتی فیلم راز را دیدم و کتاب های مربوط به آن را خواندم متوجه شدم آن چیزی که من از آن استفاده می کنم و مرا به هدف ها و رویاهایم رسانده و می رساند، چیزیست که برای خیلی های دیگر هم کاربرد داشته و دارد. باورکردنی نبود امّا حقیقت داشت، این قانون برای همه یکسان عمل می کند. ما به هرچه عشق بورزیم آن چیز وارد زندگیمان می شود.
رازهای متفاوت دیگری را برای موفقیت و خوشبختی شما، در قسمت های مختلف سایت مأموریت+ نوشته ام که زندگی “شخصی، خانوادگی، کاری و اجتماعی” شما را دگرگون می کنند و شروع به نوشتن چند کتاب نیز کرده ام که بتوانند این کتاب ها به شما کمک کنند تا در زندگی به موفقیت و خوشبختی واقعی، پایدار و در حال رشد برسید. همچنین شما در سایت مأموریت+ با کتاب های مختلف و مفیدی که مطالعه کردم و واقعا در نوع خود بی نظیر هستند نیز آشنا می شوید. خودم این کتاب ها را ۲ یا ۳ بار و بیشتر، از اول تا آخر خوانده ام تا بهتر یاد بگیرم که چه اقداماتی برای رسیدن به موفقیت و خوشبختی باید انجام دهم و باور کامل دارم که به شما هم حتما کمک می کنند، اگر به آنچه در کتاب ها گفته شده است عمل کنید. من این کتاب ها را یک روزه مطالعه نکرده ام، در حدوداً ۳ سال هر ماه ۱ یا ۲  کتاب را مطالعه کرده ام. واقعا ارزش آنها میلیاردها بیشتر از مبلغ پولیست که بابت خرید آنها داده ام و همیشه به خواندن آنها افتخار می کنم.
کتاب هایی از: تی هار واکر، کیم وو چونگ، رابرت کیوساکی، برایان تریسی، آنتونی رابینز، ناپلئون هیل، راندا برن، اسپنسر جانسون، کنت بلانچارد و…
سمینارهایی از: دکتر علی رضا آزمندیان، دکتر سعید رجحان و دکتر سید محمد موسوی و…

چون فکر باید بر یک اصولی پایبند باشد و ایمان، باور و هدف باید در فکر ما جا بیفتد تا موفق شویم. به شما قول می دهم با تمام سلول های بدنم باور دارم به قدرت این کتاب ها وسخنرانی ها. آنچه که برای افراد موفق جهان قابل اجرا بوده و است و برای من که از صفر شروع کرده ام، برای شما هم صد درصد قابل اجرا خواهد بود، اگر باور کنید و به آنها عمل کنید.
به قول کارل سند برگ:”هر واقعه ای در آغاز به صورت رویاست”.
خلاصه خبرهای خوش در سایت مأموریت+ فراوان است. توصیه می کنم قبل از هر اقدامی کتاب هایی که به شما معرفی کرده ام را مطالعه کنید، آنها نه تنها مسیر یک زندگی موفق را به شما نشان می دهند بلکه راه اینکه چگونه در تمام ابعاد زندگی موفق باشید را نیز به شما نشان خواهند داد. شاید برای شما جالب باشد؛ من هر زمان که در خانه هستم در روز ۶ ساعت مطالعه می کنم؛ مطالعه ای هدفمند: ۲ ساعت صبح، ۳ ساعت بعد از ظهر و ۱ ساعت شب. درست است که به درس خواندن علاقه ای نداشتم و ترک تحصیل کرده ام امّا این دلیل نمی شود که این کتاب های غنی و پُر از اطلاعات مفید و مهم را مطالعه نکنم. “مارک تواین” می گوید که:”هیچ کاری نیست که از طریق آموزش امکان پذیر نباشد”.
همه ما انسان ها قدرت ها، توانایی ها و نیروهای درونی داریم که به آنها آگاهی کامل نداریم، پس باید درباره ی آنها بدانیم. هیچ فرقی نمی کند که در کدام کشور، شهر و روستا، با چه زبان، با چه فرهنگ، زن یا مرد، پدر یا مادر، جوان یا پیر، همه می توانیم از این قدرت ها، توانایی ها و نیروهای درونی خدادادی استفاده کنیم، در صورتی که از آنها آگاه باشیم. می دانیم که خداوند بین هیچ یک از بندگانش فرق نگذاشته و عدل الهی برای همه یکسان است و قوانین جهان هستی برای همه یکسان عمل می کند، ولی دلیل اینکه عده ای در کارها موفق می شوند و به اهداف، آرزوها و رویاهای خود می رسند این است که آنها به توانایی ها، قدرت ها و نیروهای درونی خود و قوانین جهان هستی آگاهی کامل دارند، از آنها استفاده می کنند و آن عده که فقیر هستند، افسرده اند، هدف، آرزو و رویایی بزرگ ندارند چون نمی دانند این توانایی ها، قدرت ها، نیروهای درونی و قوانین جهان هستی چه هستند و اگر هم بدانند باور ندارند که این قدرت ها، توانایی ها، نیروهای درونی و قوانین جهان هستی وجود دارند و از آنها استفاده نمی کنند. آنچه برای من که یک پسر کم حرف و خجالتی و دور از اجتماع بودم جواب داد برای شما هم قابل اجراست و جواب می دهد؛ و اما یک نکته مهم:
شما بهای آن چیزی که می خواهید به دست آورید را باید بپردازید. یک نفر برای اینکه در درس ها موفق شود باید سال ها تلاش کند و درس بخواند، یک نفر برای اینکه به درآمد بالا برسد باید در کاری سرمایه گذاری کند و ریسک آن را بپذیرد و تنها چیزی که دیگر باز نمی گردد زمان است که به اندازه طلا با ارزش است، گاهی در آن فرصت هایی نهفته است که اگر از آنها استفاده نکنیم دیگر باز نمی گردند، پس بهتر است از همین حالا تصمیم بگیرید که یک انسان موفق، خوشبخت و تأثیرگذار باشید، از زندگی خود یک شاهکار بسازید و برای رسیدن به موفقیت و خوشبختی پایدار و در حال  رشد تلاش کنید و بهایش را بپردازید. بها می تواند: زمان گذاشتن برای مطالعه و تفکر باشد، تلاش کردن برای کشف و انجام مأموریت خود در زندگی و رسیدن به اهداف، آرزوها و رویاهایتان باشد، مسافرت و ماجراجویی باشد، مقاومت در مقابل سختی ها و شکست ها باشد و هزینه کردن برای رشد فردی خود باشد. اگر شما مبلغی را برای بعضی قسمت های سایت پرداخت می کنید مثل: خرید کتاب ها، ایده ها و یا بخش های دیگر به خاطر این است که آنها کاملا در زندگی شما تأثیر بسیار مثبت زیادی خواهند گذاشت، بنابراین شما برای رسیدن به موفقیت و خوشبختی، مأموریت خود و هر هدف، آرزو و رویایی که در زندگی دارید طبق قانون جذب که مثل قانون جاذبه وجود دارد اما دیده نمی شود باید بهای آن را هم بپردازید؛ این یک قانون است: “در دنیای ما هیچ چیز  با ارزشی رایگان به دست نمی آید” و بعضی افراد برای چیزهای رایگان ارزش قائل نیستند و فکر می کنند رایگان بودن یعنی بی ارزش بودن یک چیز، اما شما وقتی بهای چیزی را می پردازید آن موقع برایش ارزش بیشتری قائل هستید و همین باعث می شود حرکت کنید و کاری صورت دهید و این اقدام شما به زندگیتان ارزش می بخشد و شما را به مرور زمان به موفقیت و خوشبختی واقعی پایدار و در حال رشد می رساند، در زندگی خود برنده می شوید، مأموریت خود را به درستی پیدا می کنید و آن را به درستی انجام می دهید و به اهداف، رویاها و آرزوهای خود می رسید، حتی با دستان خالی.
اگر بخواهید در درس ها موفق شوید باید زمان خود را بیشتر روی درس بگذارید و به همکلاسی هایتان در یادگیری درس کمک کنید، اگر می خواهید در کارها به شما کمک شود باید هرجا که توانستید کاری برای کسی انجام دهید؛ مثلا حیوانی را در خطر می بینید او را نجات می دهید و یا وقتی همسایه تان از شما کمک یا وسیله ای می خواهد شما به او آن وسیله را می دهید، چه آن وسیله یک قطعه کوچک در اتومبیل باشد؛ خداوند و قانون جذب آن اتومبیلی که شما سال ها می خواستید یا هر چیز دیگری را در زمان و مکان مورد نیاز واقعی به شما می دهد، البته با تلاش، این یک قانون است.

بدانید: تنها کسی که مسئول سرنوشت شما است خودتان هستید. همه ما به این دنیا آمده ایم که کار بزرگی را انجام دهیم و نام خود را در تاریخ ثبت کنیم، ولی آن عده که واقعا  کارهای بزرگ انجام داده اند مثل: توماس ادیسون، انیشتین، شکسپیر، بازیگران، ستارگان، دانشمندان، معلمان، رهبران، ثروتمندان و…که در جهان شناخته شده هستند، دانسته اند که مأموریت، اهداف، آرزوها و رویاهایشان در این جهان چیست و هیچ موقع از انجام مأموریت خود در زندگی و رسیدن به اهداف، رویاها و آرزوهایشان دست نکشیده اند، شکست های فراوان خورده اند ولی باور داشتند که مأموریت خود را با موفقیت به انجام می رسانند و به اهداف، آرزوها و رویاهای خود می رسند.
حتی کسانی که معلول هستند و یکی از اعضای بدن خود را از دست داده اند چه کارهایی که انجام نداده اند؛ مثل “هلن کلر” نویسنده نابینا و ناشنوا معروف که می گوید: “آنقدر به من زیاد داده اند که فرصت ندارم به آنچه به من نداده اند فکر کنم”، و “تری فاکس” که بر اثر سرطان پاهایش را از دست داده بود ولی می خواست سراسر کانادا را از شرق تا غرب بدود، یا “سبری تنبرکن” نابینا که اولین مدرسه مخصوص بچه های نابینا را تأسیس کرد و یا “اریک” نابینا  که به هفت قله بلند در هفت قاره جهان صعود کرد که داستان او در کتاب مزیت مشکلات آمده است.
مگر آنها چه دارند که ما نداریم؟ آنها با نداشتن عضوهایشان ایمانشان را به مأموریت، اهداف، آرزوها و رویاهایشان قوی تر می کنند و موفق می شوند و هیچ موقع در زندگی کم نمی آورند، پس هیچ محدودیتی برای هیچ کس وجود ندارد همه می توانند موفق و خوشبخت شوند.
دوستان عزیز من، این مطلب را یادتان بماند که: آدم های حقیر انسان های والا را دیوانه می پندارند، چراکه این انسان ها سرشت نامعقول تری داشته اند و به سمت چیزهای استثنایی جذب می شوند، چیزهایی که هیچ جذابیتی برای بسیاری از مردم ندارد/ فردریش نیچه. مراقب مأموریت، اهداف، آرزوها و رویاهای خود باشید که برخی با کج اندیشی و منفی بافی شما را از آنها دور نکنند و از شما یک انسان معمولی نسازند. شما با ارزش هستید، برای انجام کار تأثیرگذاری به این دنیا پا گذاشته اید و باید کارهای بزرگی در زندگیتان انجام دهد، اگر بترسید و اجازه دهید دیگران برای شما تصمیم بگیرند مانند کشتی می شوید که با هر بادی به هر سمتی می رود و امکان اینکه به صخره ای برخورد کند و غرق شود زیاد است؛ بنابراین خودتان باشید، از متفاوت بودن نترسید، نترسید از اینکه اهداف بزرگی برای خود تعیین کنید؛ ناخدای کشتی زندگی خودتان شوید و محکم سُکان آن را در دست بگیرید و آن را با قطب نمای ایمان به خداوند در مسیر صحیح به سمت جزیره ی موفقیت و خوشبختی هدایت کنید.
من ۱۹ سال دیگر نیمه دوم زندگی نامه خود را خواهم نوشت، یعنی در ۴۰ سالگی. شما هم می توانید در این ۱۹ سال آینده گام به گام با من و سایت مأموریت+ همراه باشید، ما هنوز اول راه هستیم و مسیر پُر هیجانی در پیش است که می توانیم آن را با هم طی کنیم. در اول مطلب زندگی نامه ام برای شما ” اهداف و مأموریتم” را از راه اندازی سایت مأموریت+ نوشتم، امیدوارم از سایت مأموریت+ نهایت استفاده را ببرید.

سخن آخر

آیا با این مطالب و کارهایی که انجام داده ام “مأموریت” من به پایان رسیده است؟

خیر،

مأموریتم زمانی به پایان می رسد که از این دنیا بروم و حتما با رفتنم کسانی هستند که مسیرم را ادامه می دهند.

همه ی ما باید بدانیم در این دنیا خداوند چه “مأموریتی” را به ما داده است که باید آن را به سرانجام برسانیم، اگر ندانیم مأموریتمان در این جهان چیست بزرگترین قسمت زندگی خود را از دست داده ایم. دوستان! ما برای همیشه در این جهان نیستیم، باید نقش خودتان را در زندگی پیدا کنید و آن را بسازید و نترسید از اینکه خودتان باشید، تماشاچی نباشید، از دشواری های مسیر و بازی در زندگی نترسید، مأموریت خودتان را به درستی پیدا کنید و آن را به درستی انجام دهید تا اثر ماندگاری را از خود در جهان به جا بگذارید و تأثیرگذار باشید، تا ستاره ای شوید که می درخشید، از زندگی خود یک شاهکار می سازید و در مقابل سختی ها و شکست های زندگی کم نیاورید تا برنده شوید و به موفقیت و خوشبختی واقعی برسید، این یکی از مهمترین وظایف هر یک از ما انسان ها در زندگی است؛ کافی است کمی در زندگی خود دقت کنید کم کم مأموریت خود را پیدا خواهید کرد، “شاید در قلبتان باشد”.

برای فرد فرد شما آرزوی موفقیت می کنم، امیدوارم روزی داستان موفقیت شما را بخوانم.

در سایت مأموریت+ همراه شما هستم تا پیروزی          دوستدار شما/ محمد کارگر مزرعه ملا

تاریخ:۱۳۸۹/۵/۱۱         ۲۱ سالگی

پیدا  کردن مأموریتمان در زندگی مثل کلید درِ بزرگی می ماند که پشت آن خیلی چیزها است/ محمد کارگر مزرعه ملا

مأموریت شما در روی کره‌ی زمین همان مأموریتی است که خودتان برای خودتان تعیین می کنید، زندگی شما همان چیزیست که خودتان مشخص می کنید و هرگز کسی نمی تواند در مورد آن داوری کند/ نیل دونالد والش

مأموریت خود را در دنیا پیدا کنید تا موفقیت را در آغوش بگیرید/ محمد کارگر مزرعه ملا

این هم آزمونی برای آنکه بدانیم مأموریت شما بر روی زمین به پایان رسیده یا نه: اگر زنده هستید پس هنوز رسالت شما تمام نشده است/ ریچارد باخ

هر انسانی یک مأموریت مهم در زندگی خود دارد که آن را به مرور زمان پیدا می کند و این می شود سرآغاز موفقیت های او/ محمد کارگر مزرعه ملا

من معتقدم هر انسانی برای انجام رسالتی به این جهان آمده است و این رسالت چیز کوچک و بی ارزشی نیست. چون در آن صورت، شایسته وجود شما نخواهد بود. شما برای ایفای نقش اساسی وارد زندگی این جهان شده اید، وظیفه ای در خور حضورتان/ پول سولمان

وقتی شما ندانید مأموریتتان در این دنیا چیست به سر منزل واقعی خود نخواهید رسید/ محمد کارگر مزرعه ملا

هنگامی که مأموریت خود را در زندگی می دانید تصمیم گیری خیلی سخت نیست/ روی دیسنی

بگردید، درون خود را کنکاش کنید، به دنبال خود واقعیتان باشید، یک الماس در درون شما است به نام مأموریت شما، آن را پیدا کنید و برای انجام آن با برنامه به پیش بروید آن زمان متوجه می شوید این معنای واقعی زندگی است/ محمد کارگر مزرعه ملا

جایی هست که جز تو هیچ کس نمی تواند آن را پُر کند. کاری هست که جز تو هیچ کس قادر به انجامش نیست/ افلاطون

پیدا نمودن مأموریت زندگی خود و قدم برداشتن در مسیر صحیح برای انجام آن شاه کلید موفقیت و خوشبختی است/ محمد کارگر مزرعه ملا

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

این آهنگ زیبا تقدیم به شما مأموریتی ها

دانلود

متن آهنگ تیراژ “مردان آهنین” با صدای “یونس محمودی”

ما هنوز اول راهیم توی این مسیر دشوار

می تونیم ستاره باشیم لحظه هر لحظه به تکرار

میشه تا نفس تو سینه ست پا به پای جاده ها رفت

جا نموند و کم نیاورد تا ته هر ماجرا رفت

نقشتو خودت بسازو نذار از قصه جدا شی

تو فقط خود خودت باش میتونی برنده باشی

زندگی یه رهگذاره تو نترس

اگه بازی در میاره تو نترس

بازی زمونه با خوب و بدش

سر شکستن اگه داره تو نترس

♫♫♫

توی عمری که مثه باد مثه برق می گذره میره

دست هر کیو بگیری یکی دستتو می گیره

بده بستون داره دنیا همینه رسم زمونه

فکر این باش ته قصه چی ازت به جا می مونه

نقشتو خودت بسازو نذار از قصه جدا شی

تو فقط خود خودت باش میتونی برنده باشی

زندگی یه رهگذاره تو نترس

اگه بازی در میاره تو نترس

بازی زمونه با خوب و بدش

سر شکستن اگه داره تو نترس

موزیک مأموریت+

کمپین"دست های مهربان" سایت مأموریت+.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *