حتی مولانا و حافظ هم:
حتی مولانا و حافظ هم به این موضوع فکر کرده اند که: از کجا آمده اند و دلیل خلقت انسان چه بوده است.
مولانا در قالب شعر گفته:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم/ که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟/ به کجا می روم؟ آخر ننُمایی وطنم
مانده ام سخت عجب کزچه سبب ساخت مرا/ یا چه بودست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علوی ست، یقین می دانم/ رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم
مرغ باغ ملکوتم نّیم از عالَم خاک/ دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا برِ دوست/ به هوای سرِ کویش پرو بالی بزنم
و به این نکته اشاره کرده است:
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی/ یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم
مِیِ وصلم بچشان، تا درِ زندان ابد/ از سرِ عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم/ آنکه آورد مرا باز بَرَد در وطنم
حافظ نیز سروده است:
عیان نشد که چرا آمده ام کجا رفتم/ دریغ و درد که غافل ز کار خویشتنم
و به این موضوع پی بُرد که:
مرا که منظر حور است مسکن وماوی/ چرا به کوی خراباتیان بود وطنم
۱۳۹۵/۱/۱۶
منبع:
مأموریت+/ مقالات محمد کارگر مزرعه ملا